همسر بابام تو دانشگاه استادم بود یه روز واسه همایش پسرش اومده بود دانشگاه رشتشون یکیه بعدش پسرش منو دید و اشنا شدیم من اصلا نمیدونستم این پسر استادمه گذشت و ما یه سالی با هم دوست بودیم بعدش همسرم گف بابام میخواد بببینتت هیچی دیگه تازه دیدمش دوزاریم افتاد که پسر استادمه بعدش یه ماه بعد زنگ زد باباش به بابام که میایم خواستگاری بابام ندیده پشت تلفن گف نه این باید درس بخونه شوهرش نمیدیم 🙁😶 دوسال گریه و زاری و مخالفت بابام و حانواده بابام اجازه داد تازه بیان خواستگاری همون زرتی تو دیدار اول بابام از همسرم خوشش اومد حالا چون دوسال طول کشیده بود بیان خواستگاری به بابای همسرم برخورده بود حالا اون شروع کرد قشنگ خواستگاری ۶ ماه طول کشید ۶ ماه قشنگ هر روزس گریه و دعوا و اعصاب خوردی که باباهامون با هم نمی ساختن دعوا میشد تو خواستگاریا خلاصه من اینور افتاده بودم وسط همسرم دیگه اعصابش جواب نمیداد همشون سر من خالی میکردن که اخرش یه طوری روز بله برون من بغض داشتم همش چون پدر شوهرم نیومد تو دانشگاه هم تازه اون درسی که باهاش داشتم منو انداخت😑😑😑 بعدش یه ماه بعد با جنگ و دعوا عقد کردیم سر عقد من خواب بودم اصن انقدر خسته و داغون بودم
تازه ابن وسط باید حواسم بود فامیلای بابام نفهمن اینا اومدن خواستگاری چون به هم میزدن