روز هارو شبها با دخترم حرف میزدم، امیدوار بودم با مصیبت های که دیده بودم اتفاقی براش نیفتاده باشه...
تا اینکه روز موعود فرا رسید، وقتی از اتاق زایمان به ریکاوری رفتم، تنها یک جمله یادم هست...
دخترم زنده است؟؟؟؟ تو رو خدا بگید دخترم زندست؟؟؟؟
و باز بیهوش میشدم... و وقتی چشمانم باز کردم خواهرم و شوهرم بالا سرم بودند؛
بچم زندست؟؟؟؟ نفس میکشه.... زندست.....
و صدای هق هق گریه بود توی اتاق... خواهرم و همسرم و بقیه ... همه گریه میکردیم و دختر نازنینم رو تنگ در آغوش گرفته بودم...
این بار نوزادم نفس میکشید، بدون دستگاه اکسیژن... و سینه مچ میخواست...
همه وجودم عشق شد و اشک..........................
الان دختر زیبای من کنارم خوابیده و من با چشمای پر از اشک دارم براتون مینویسم...