امروز خونه مامانم بودیم داداشم طبقه بالا میشینن مثل اینکه بعد شام مهمون داشتن دوست خونوادگیشون بود یهو وقت شام صدای دعواشون اومد بچه داداشم اومد پایین ترسیده بود من و مامانم جلو در بودیم یهو دیذم میوه داره از پله ها میریزه پایین(خرمالو وانار وموز)بود من هنگ کردم بعد زن داداشم اومد رو پله جیغ وداد کرد داداشم میگفت خفه شو ابروم وبردی زن داداشم اومد پایین گریه میکرد گفتیم چی شده الان مهمونتون میاد زشته گفت زنگ زدیم نیان من همش پس انداز میکنم قدر زحمت اون و میدونم جای تشکر باهام دعوا میکنه خلاصه نگو داداشم میوه خریده زنش گفته چرا یه جور نخریدی زنشم قسم میخوره شده میوه هارو پرت میکنه اما نمیاره سر لجبازی میوه رو میندازه راه پله بدتر دعواشون میشه،،،زن داداشم نمیدونم چرا تو خوراک خیلی خسیسه هر روز لباس ووسایل خونه میخره اما واسه خوردن وحشتناک،،اون روز پسزش میگفت عمه واسم حلیم بپز به مامانم میگم میگع مرغ گرونه،،،داداشمم خوش خوراک اصلا نمیسازن مامانم میگع اینا فقط همه دعواهاشون سر خوردن بچه ها فرق ندارع واسه خونوادع خودشم میان خونش اصلا خوب پذیرایی نمیکنه
نزول نصرت الهی، قواعد و سنتهایی دارد. به میزانی که با سنتهای الهی همراه شوید، نصرت الهی را دریافت میکنید و پیروزی دین خدا به دست شما واقع میشود....اللهم نشکوا الیک فقد نبینا و غیبت ولینا....
چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل هفده سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ..زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ..بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم❤عاشق شادمهرم ب امید روزی ک برم کنسرتش 😍🥰فندوق جانم به زندگیمون خوش اومدی ۱۴۰۲/۱/۱۹ فهمیدم باردارم 😍 دخترم ،دلوینم منو بابات عاشقتیم❤️دخترم 1402/9/2 بدنیا اومد و اونروز برام قشنگترین روز عمرم شد
زندایی منم اینطوریه داییم خوش خوراک این ولی خسیسسسسسسسسسس
بیچاره ها گناع دارن مامانم میگه هیچ کدوم کوتاه نمیان هر روز اون میخره و باز دعوا شروع میشه میگع من میبینم چیزی خریده میرم حموم که صدای داد وبیداد نشنوم