بعد از یه سال و خورده ای اومدیم شهرستان خونه خالم وقتی رسیدیم رفتیم بالا یه چایی خوردیم بعد اماده شدیم بریم بیرون شوهر خالم اومد یه پلاستیک پر اشغال اشپزخونه داد دستم گفت میرین پایین اینم بنداز
میتونست به پسرش بده یا خودش ببره یکم احترام مهمونو رعایت میکرد
بعدش جالبه هیچ کس هم نگفت بده من ببرم تو نبر