منم زمان دانشجویی ام بابام همین کارو برام انجام میداد
اون روزها همین حس تورو داشتم
دوست داشتم خودم دنیا رو کشف کنم، دوست داشتم خودم دست کنم توجیبم پول بدهم
حالا که سالها گذشته وبابای من پیرشده
و خودم الان مادرم
کاملا حس اش رو درک میکنم نگران بوده خیلی نگران
و حس اش طبیعی بوده
ازاین روزها لذت ببر
اصراری نداشته باش نگرانی اش رو بیشتر کنی
تومسیر باهاش حرف بزن
و لذت ببر و عشق کن ازداشتن همچین پدری
نترس به زودی مستقل میشی
چون اونم مثل بابای من یه روزی خسته میشه
ولی اصلا فکراینو نکن که میخواد کنترل ات کنه
اون فقط به شدت عاشقته
عین یه بچه کوچولو که یک ماهی رو تودستش می گیره ازعشق زیاد فشارش میده ولی نمیدونه ممکنه اون ماهی له بشه یا لیزبخوره بیاد ازدستش بیرون
ولی همش ازعشق است عشق
زیراین باران عشق بایست و خوب سیراب شو
بیرون ازاین باران بقیه مردهای زندگی ات اینقدر مهربان نخواهند بود