من هیچ امیدی به زندگی نداشتم .همه چیز برام بی معنی شده بود از هیچی لذت نمیبردم وهیچ مهمانی وجشن وپارتی منو خوشحال نمیکرد .همیشه هرچی توزندگی میخریدم که دوست داشتم .داشته باشم به محضی که دستم میرسید متوجه میشدم .اینم باعث خوشحالیم نمیشه .اخرا خیلی درمونده وخسته شده بودم تمام وجودم خلا شده بود ونا امیدی .تا اینکه با برنج بهنام یا بینام آشنا شدم تموم زندگیم زیرورو شد .به زندگی امیدوارشدم .وهرچقدر که برنجم رو بهتر دم میکردم زندگی قشنگتر میشد وتا اینکه برنج دم سیاه پاش تو زندگیم باز شد فهمیدم این همون نیمه گم شده سفرمه .وهر روز خوشحالتر از دیروز خورش میپذم واز ری برنجم لذت میبرم