اسی من با داستانت واقعا گریه کردم...یعنی حالم بد شد و دلم شکست که چقدر پدرت سختیتون داده خدا به دل دوتاتون ارامش بده💜
عشق سابقت تو بیمارستان چیکار میکرد ؟
بابام فک میکرد یه چیز زود گذره ما هم یادمون میره الانم فک میکنه من یادم رفته . ولی بعد هشت سال هنوز جلو چشامه همه چی . خاطراتش هست عصری رفتم خونه بابام . رفت تو اتاقم . یه روز تو اتاقم بودیم من داشتم گریه میکردم میگفتم باباکتکم میزنه میگه بگو دیگه سیاوش نیاد همش میگف گریه نکن بعد یهو دستشو محکم مشت کرد زد تو دیوار . امروز جاشو رو دیوار دیدم😔
الهی بمیرم برای دلت
واقعا نمیتونم درکت کنم چون واقعا عشقتون خیلی عمیق بوده و تهش رسیدن نبوده...ولی میدونم خیلی سخته...بخاطر کوچولوی نازت باید چشم ببندی روی گذشتت و عشقت و خاطراتش...به اینده ی این فسقلی فکر کن...سخته ولی خودتو درگیر کن تا کمتر بیاد تو ذهنت انشالله که دوتاتون خوشبخت بشین و لااقل بقیه ی عمرتونو شاد باشین عزیز دلم 💜
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
