چن ماهی گذشت من با تعدادی از دارو ها آشنا شده بودم که وقتی آدمایی که مریضیای مشخصی دارن چه داروهایی براشون تجویز می شه اما پسر ارباب تقریبا حالش خوب شده بود و طبیب می خواست از اون جا بره خیلی مضطرب و نگران بودم رویای من و بابام داشت نابود می شد
اون روز مثل همیشه صبح زود بلند شدم و ناشتایی خوردم و رفتم خونه ی ارباب کیف بزرگ طبیب و دیدم که گوشه ی اتاق گذاشته بود پسر اربابم نشسته بود. و از ظاهرش معلوم بود که حالش خوبه و جای نگرانی نیست بعد از ظهر که ارباب اومد طبیب بهم گفت تو دیگه می تونی بری و این مدت بهم خیلی کمک کردی سلام منو هم به پدرت برسون. و بگو طبیب گفت بفرستنت شهر و بذارن درس بخونی من مطمئنم تو با هوش و استعدادت آدم موفقی می شی. اشک تو چشمام جمع شد پدرم منو خیلی دوست داشت اما محال ممکن بود بتونیم بریم شهر چون پول کافی برا زندگی تو شهر رو نداشتیم
خیلی ناراحت و غمگین بودم و داشتم برمی گشتم که ارباب به طبیب گفت حالا کجا با عجله بشین شاید راضیت کردم بمونی و من وقتی این حرفو شنیدم خیلی خوش حال بودم رفتم و پشت پنجره وایسادم صداشونو می شنیدم ارباب به طبیب گفت یه قطعه زمین حاصل خیز و یه خونه ی خیلی خوب علاوه بر حق الزحمه ای گرفتی پیش من امانت داری به شرطی که بمونی
_ارباب باعث افتخار بندس که زیر سایه ی شما باشم اما گفتم که جای نگرانی از بابت پسرتون نیست فقط هر 6 ماه یه بار بیارینش شهر تا من ببینمش
_نه نشد من می خوام همیشه در دسترس باشی نه فقط برای پسرم
_اجازه بدین کمی فکر کنم
_ باشه برو و دو دو تا چهار تا کن فقط نه نیاری رو حرف من و حرفم زمین نمونه
با نگرانی رفتم سمت خونه که طبیب قبول می کنه یا نه چن روز بعد متوجه شدم طبیب با ارباب حرف زده و اربابو راضی کرده که برگرده شهر خیلی ناراحت و غمگین بودم
رفتم در خونه ای که طبیب این مدت توش سکونت داشت نزدیک خونه ارباب
در چوبی رو زدم یه کم طول کشید تا درو باز کنه تا منو دید جا خورد تویی بهار؟ کاری داشتی؟ بیا تو
رفتم تو. با گریه و التماس گفتم
آقا تو رو خدا نرین شهر این جا بمونین من می خوام ازتون یاد بگیرم
_ که این طور
_ آقا من همیشه می یام خونتونو جارو می کنم و براتون غذا می یارم فقط بمونین
وقتی اشکامو دید تعجب زده شده بود آخه من خیلی کم حرف بودم
با همون مهربونی همیشگی برام یه چایی ریخت و گذاشت جلوم و گفت گریه نکن و چایی رو بخور گفتم نمی خورم اگه برید
_چایی رو بخور حالا
چایی رو که خوردم گفت ببین بهار تو فکر کردی که با وردستی می شه طبابت یاد گرفت
بدن هر کسی با کس دیگه ای فرق داره طبابت قاعده و قانون داره سلمونی که نیست بخوای با وردستی یاد بگیری باید بری شهر و اون جا بری درستو بخونی
_ نمی شه
_چرا
_ گفتم که بابای من چوپونه خیلی دلش می خواد منو بفرسته ولی می گه پول ندارم
_ دخترم تو باهوشی و می فهمی که برا منم سخته من اون جا زن و زندگی دارم برای اونام سخته که بیان روستا
با گریه از خونه ی طبیب اومدم بیرون و چن روز بعد طبیب رفت از روستا و رویای منم آتیش گرفت
خیلی ناراحت و غمگین بودم تا یه مدت بعد اون رویا تو دلم دفن شد و من برگشتم به زندگی سابقم
اما یه مدت بعد دیدم طبیب و یه خانم جوون و دو تا بچه که یه دختر هم سن و سال خودم بود یه پسر کوچیک تر از ما کنارش بودن وقتی پرس و جو کردم گفتم تو شهر شورش شده برا همین اومدن روستا تا دور از اون هیاهو باشن
رویای من بازم زنده شد اینبار طبیب برام کلی کتاب اورده بود و من و به شاگردی قبول کرد دخترشم مثل من داشت از پدرش یاد می گرفت و ما دوستای خیلی خوبی شدیم اونا البته گاهی هفته ها می رفتن شهر و دائم در رفت و آمد بودن ولی من تو فرصتی که داشتم تونستم چیزای زیادی ازش یاد بگیرم