2777
2789
عنوان

عشق گمشده (داستان زندگی) 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂

| مشاهده متن کامل بحث + 70986 بازدید | 1067 پست
یه روز با بچه ها تو کوچه داشتیم بازی می کردیم که یه کالسکه وارد ده شد اسبا با سرعت زیاد حرکت می کردن ...

زود،زود بزار

میشه واسه سلامتی نی نی منم صلوات بفرستین ،ایشالله سالم دنیا بیاد 🥰😘😘🙏🙏🙏😷خدایا تنها امیدم تویی ،ناامیدم نکن

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

فردا صبح زود تر از همیشه مامانم بیدارم کرد و منو فرستاد خونه ی ارباب خیلی هیجان داشتم که خونه ی اربابو از نزدیک می دیدم واردش که شدم یه خونه ی بزرگ دو طبقه بود  چن تا زن داشتن اونجا کار می کردن و یه تویله ی بزرگ کنار تر بود  زیبا ترین خونه ای که تا حالا دیده بودم یه زن اومد پیشم و گفت تو بهاری؟

_بله

_با من بیا

وقتی داشتم دنبالش می رفتم با خودش زمزمه می کرد

من نمی دونم تو این خونه آدم قحطی بود که یه جغله بچه رو اوردن برا ور دستی طبیب

وقتی رسیدم  تو خونه همین سوالو از یه خانم که لباس زیبایی داشت  پرسید

خانم آخه این بچه خیلی کوچیکه چطور می تونه وردستی کنه اصلا چیزی حالیش نیست

_ آقا گفتن نوشتن و خوندن بلده دیگه فضولیش به تو نیومده برو پی کارت...

بعدش که اون خدمت کار رفت خانم دست رو شونه ی من کشید و گفت خوب به حرفم گوش کن هر چی طبیب گفت باید بگی چشم و انجام بدی اگه چیزی ندونستی می تونی از من بپرسی هر روز سر موقع می یای و می ری و پی بازی خو‌ش گذرونی نباید باشی

بعد منو برد سمت یه اتاق  وقتی واردش شدم دیدم یه پسر جوون تو رخت خواب خوابیده و یکی از اون مردایی که دیده بودم اون جاست و بهش سلام کردم و خانم گفت یادت نره که چیا بهت گفتم و رفت

طبیب بهم گفت بیا بشین و چن تا سوال ازم کرد

اسمت چیه؟

بابات چی کارس

چن سالته

خوندن و نوشتن از کی یادگرفتی و..

چن ماهی گذشت  من با تعدادی از دارو ها آشنا شده بودم که وقتی آدمایی که مریضیای مشخصی دارن چه داروهایی براشون تجویز می شه اما پسر ارباب تقریبا حالش خوب شده بود و طبیب می خواست از اون جا بره خیلی مضطرب و نگران بودم  رویای من و بابام داشت نابود می شد

اون روز مثل همیشه صبح زود بلند شدم و ناشتایی خوردم و رفتم خونه ی ارباب کیف بزرگ طبیب و دیدم که گوشه ی اتاق گذاشته بود پسر اربابم نشسته بود. و از ظاهرش معلوم بود که حالش خوبه و جای نگرانی نیست بعد از ظهر که ارباب اومد طبیب بهم گفت تو دیگه می تونی بری و این مدت بهم خیلی کمک کردی سلام منو هم به پدرت برسون. و بگو طبیب گفت بفرستنت شهر و بذارن درس بخونی من مطمئنم تو با هوش و استعدادت آدم موفقی می شی. اشک تو چشمام جمع شد پدرم منو خیلی دوست داشت اما محال ممکن بود بتونیم بریم شهر چون پول کافی برا زندگی تو شهر رو نداشتیم

خیلی ناراحت  و غمگین بودم  و داشتم برمی گشتم که ارباب به طبیب گفت حالا کجا با عجله بشین شاید راضیت کردم بمونی و من وقتی این حرفو شنیدم خیلی خوش حال بودم رفتم و پشت پنجره وایسادم صداشونو می شنیدم ارباب به طبیب گفت یه قطعه زمین حاصل خیز  و یه خونه ی خیلی خوب علاوه بر حق الزحمه ای گرفتی پیش من امانت داری به شرطی که بمونی

_ارباب باعث افتخار بندس که زیر سایه ی شما باشم اما گفتم که جای نگرانی از بابت پسرتون نیست فقط هر 6 ماه یه بار بیارینش شهر تا من ببینمش

_نه نشد من می خوام همیشه در دسترس باشی نه فقط برای پسرم

_اجازه بدین کمی فکر کنم

_ باشه برو و دو دو تا چهار تا کن فقط نه نیاری رو حرف من و حرفم زمین نمونه

با  نگرانی رفتم سمت خونه که طبیب قبول می کنه یا نه  چن روز بعد متوجه شدم طبیب با ارباب حرف زده و اربابو راضی کرده که برگرده ‌شهر خیلی ناراحت و غمگین بودم

رفتم در خونه ای که طبیب این مدت توش سکونت داشت نزدیک خونه ارباب

در چوبی رو زدم یه کم طول کشید تا درو باز کنه تا منو دید جا خورد تویی بهار؟ کاری داشتی؟ بیا تو

رفتم تو. با گریه و التماس گفتم

آقا تو رو خدا نرین شهر این جا بمونین من می خوام ازتون یاد بگیرم

_ که این طور

_ آقا من همیشه می یام خونتونو جارو می کنم و براتون غذا می یارم فقط بمونین

وقتی اشکامو دید تعجب زده شده بود آخه من خیلی کم حرف بودم

با همون مهربونی همیشگی برام یه چایی ریخت و گذاشت جلوم و گفت گریه نکن و چایی رو بخور گفتم نمی خورم اگه برید

_چایی رو بخور حالا

چایی رو که خوردم گفت ببین بهار تو فکر کردی که با وردستی می شه طبابت یاد گرفت

بدن هر کسی با کس دیگه ای فرق داره طبابت قاعده و قانون داره سلمونی که نیست بخوای با وردستی یاد بگیری باید بری شهر و اون جا بری درستو بخونی

_ نمی شه

_چرا

_ گفتم که بابای من چوپونه خیلی دلش می خواد منو بفرسته ولی می گه پول ندارم

_ دخترم تو باهوشی و می فهمی که برا منم سخته من اون جا زن و زندگی دارم برای اونام سخته که بیان روستا

با گریه از خونه ی طبیب اومدم بیرون و چن روز بعد طبیب رفت از روستا و رویای منم آتیش گرفت

خیلی ناراحت و غمگین بودم تا یه مدت بعد اون رویا تو دلم دفن شد و من برگشتم به زندگی سابقم

اما یه مدت بعد دیدم طبیب و یه خانم جوون و دو تا بچه که یه دختر هم سن و سال خودم بود یه پسر کوچیک تر از ما کنارش بودن وقتی پرس و جو کردم گفتم تو شهر شورش شده  برا همین اومدن روستا تا دور از اون هیاهو باشن

رویای من بازم زنده شد اینبار طبیب برام کلی کتاب اورده بود و من و به شاگردی قبول کرد دخترشم مثل من داشت از پدرش یاد می گرفت و ما دوستای خیلی خوبی شدیم اونا البته گاهی هفته ها می رفتن شهر و دائم در رفت و آمد بودن ولی من تو فرصتی که داشتم تونستم چیزای زیادی ازش یاد بگیرم

ای که دستت میرسد لایکی بکن🌱

تمایلی به صحبت با آدمای مذهبی / فمنیست / کهنه فکر / روشعنفکر امروزی نیست ،ریپلی نزن ❌️ره‌حمت له دل نماوه  چاو رهه‌ش ✨️دختری از تبار زاگرس 💫دوست عزیزم الان که امضای منو باز کردی لطفا یه صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان (عج) بفرست ❤🌱 

تو روستا دخترا اغلب تو سن 13 یا 14 سالگی ازدواج می کردن خیلی طبیعی بود که دختر تو اون سن ازدواج کنه و منم خواستگارای زیادی داشتم ،

ولی  یه نفر بود که ته دلم همیشه به عنوان مرد زندگیم می دیدمش، پسر داییم محمد اونم از نگاهش مشخص بود بهم علاقه داره

اینو فقط کسایی می تونن بفهمن که تجربه کرده باشن با خوندن و نوشتن نمی شه فهمید که چطور چشمای یه نفر نگاه یه نفر با بقیه فرق داره

محمد وقتی بهم نگاه می کرد دوست داشتنو می شد ازشون خوند

وقتی 15 سالم بود برا اولین بار تو کوچه جلو مو گرفت و گفت تو مال منی از الآن بهت می گم که دستت باشه  دست پاچه شده بودم هیچی نگفتم و گفتم برو کنار بذار رد شم یه مدت ولی تو دلم غوغایی به پا بود حتی مامان متوجه شده بود که حالم با همیشه فرق داره یه مدت بعد خالم با مامانم در میون گذاشت و خواست که نظر منو بدونه منم موافق بودم پسری بهتر از محمد برای من نبود

یه روز خالم اومد و وقتی فهمید نظرم مثبته یه انگشتر طلای قشنگی دستم کرد و گفت مبارکه و ما رسما شدیم نشون کرده ی هم

انگشترو محمد خودش برام خریده بود

و یه روز دوتایی رفتیم کوه همه ی روستا می دونستن من نشون کرده ی محمدم ولی زشت بود که دو نفر بخوان باهم حرف بزنن ولی قرار بود یواشکی بریم که کسی ندونه صبح زود تر بیدار شدم و شیر گوسفندا رو دوشیدم و لباس روستایی نارنجی قشنگم و  یه جلیقه ی قهوه ای که از روش پوشیده بودم با شال بلند که نصف صورتمو باهاش پوشونده بودم قرار بود تا پایین کوه هر کس تنهایی بره و بعدش باهم بریم وقتی رسیدم  دیدم نیومده هر طرفو نگاه کردم و دیدم که نیست یهو با صدای بلندی از پشت داد زد و با حالتی که می خواست منو بترسونه اومد جلوم و منم جیغ زدم

_چرا این طوری می کنی. ترسیدم

_ خب می خوتستم بترسی آخه خیلی با مزه می شی وقتی می ترسی

_دیوونه... می گم محمد نکنه کسی ما رو ببینه من خیلی می ترسم

_ اصلا ببینن تو مال منی. نهایتش یه کم بساط عقدمون زود تر راه می یوفته

خندم گرفت راست می گفت اگه دو نفر دختر و پسر باهم دیده می شدن دیگه امکان نداشت کس دیگه ای باهاشون ازدواج کنه، روستا قانون نا نوشته ی خودشو داشت

سختم بود راه برم یه چوب برام پیدا کرد که مثل عصا بهش تکیه می دادم

_ تو چقدر تنبلی

_خودت تنبلی

پس بیا تا بالا  باهم مسابقه بدیم

_ باشه

1...2....3 دوید بهش نمی رسیدم نفسم بریده بود

بالا تر یه پرتگاه بزرگ بود که  شده بود چن تا از گوسفندا بیوفتن می ترسیدم

گفتم محمد تو رو خدا جلو تر نرو من می ترسم

_ می ترسی بیمیرم کسی نگیرتت

_ نه می ترسم بمیری بگن پسره از بس کفریش کرده بود انداختش پایین بعد خ. نت بیوفته گردن من

چن بار جلو تر رفت و من همش التماسش می کردم که نره جلو از ترسوندن من خوشش می یومد اومد کنار من یه آتیش روشن کرد و از چشمه ای اون طرفا بود آب تو قوری ریخت تا بجوشه و چایی بذاره منم چن تا لقمه درست کرده بودم

شالمو از صورتم کنار زدم چشماش از ذوق و خوش حالی برق می زد

اون لقمه ی نون پنیر و سبزی و اون چایی که محمد برام درست کرده بود خوش مزه ترین چیزی بود که تا اون زمان خورده بودم

وقتی لقمه  رو خوردیم بهم گفت بهار قراره برم شهر کار کنم قول می دم یه خونه اونجا بخرم تا تو بتونی درس بخونی بچه هامونم خودم نگه می دارم اصلا نوکر تو و بچه هام هستم

گفتم اینکه اسمش نوکری نیست کسی که خانوادشو بخواد و واسشون تلاش کنه جزء بزرگوار ترین آدماس

از حرف زدن باهاش لذت می بردم قرار بود برادر بزرگ تر محمد که ازدواج کنه ما هم عقد کنیم تو این مدتم محمد می رفت شهر هر بار که می یومد سوغاتیایی که برا من خریده بود و می داد به مادرش که بیاره ما علنا نامزد بودیم ولی باید طوری رفتار می کردیم که انگار اصلا  به هم توجه نداریم و این واقعا دزد ناک بود دو سال بعد برادر محمد ازدواج کرد و قرار بود ما هم تابستون عقد کنیم من همیشه خودمو تو خونه ی محمد و در حال زندگی با محمد تصور می کردم

یه روز بهش گفتم نکنه می ری شهر دختر شهری ببینی من و یادت بره گف نترس هیشکی انقدر دیوونه نیست که بیاد زن من بشه مگه مغز خر خورده رسما آتیش گرفتم.. زدمش همیشه از عصبانی کردن من خوشش می یومد شایدم عاشق این کاراش شده بودم

وقتی 9 سالم شد مامان بزرگم فوت شد  چن ماه بعد از اون روز خبر همه جا پیچید که پسر ارباب مریض شده ...

اسی بی زحمت توی بقیش منم تگ کن 

 منم ازیناااا 🥺🦄                                                          https://harfeto.timefriend.net/16627071330712                                                                       بنده یه دخترم زاده ی پاییز که شعارش اینه : این نیز میگذرد🚶🏻😂 و همه چیز یه راه حلی داره جز مرگ 🙃💜      سن تعداد دفعاتی هستش که شما به دور خورشید میچرخید ، و دوست عزیز این پدیده ارتباطی با سطح شعور ، سواد و فرهنگ شما و دیگران !! نداره
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز