2777
2789

این داستان بعضی قسمتاش غم انگیزه پس لطفا اگه ناراحت می شین نخونین (آخرش نیاین بنویسینا با احساسات پاکمون بازی کردی😪😅) 

2_ دوستاتونو تک کنین 

3 _ تو این شب عزیز برا منم دعا کنین 

من تنها بچه ی خانوادم بودم یادمه از بچگی مامانم اصرار داشت که با آدمای ثروتممد رفت و آمد کنیم، با اینکه هزینه ی مدارس غیر دولتی بالا بود اما منو تو مدرسه های غیر دولتی بالا شهر ثبت نام می کرد.، با مادرای دوستام ارتباط نزدیکی داشت  همیشه می گفت تو دختر خوبی هستی نمی خوام در آینده با آدم فقیری ازدواج کنی.. ما تو خونه لباسای خیلی ساده ای می پوشیدیم اما تو کمدامون پر بود از لباسایی که باید تو مهمونیا و بیرون می پوشیدیم اجازه نداشتیم اونا رو رو تو خونه یا تو دور همیای خانوادگی بپوشیم

البته سیاست مامانم جواب می داد و از همون 18 سالگی خواستگارای ثروتمندی داشتم

شاید باور کردنی نباشه اما با وجود اینکه رتبه ی کنکورم برا قبولی تو دانشگاه سراسری کافی بود به اصرار مامانم رفتم دانشگاه آزاد...

اما این وسواس زیاد مامانم رو منم تاثیر گذاشته بود اون قدر مشکل پسند شدم که تا 27 سالگی با وجود اون همه خواستگار جور واجوری که داشتم ازدواج نکردم

خب بفرمایین شروع کنین منتظریم

هرچقدر هم که گذشتتان آلوده باشد آیندتان هنوز حتی یک لکه هم ندارد💜🌌🌙زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید.!!💚🌱به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشم اندازی زیبا باشد.هرروز یک شروع تازه است.💛⭐هر صبح که از خواب بیدار میشویم،اولین روز از باقی عمرمان است.🌈یکی از بهترین راه ها برای گذشتن از مشکلات گذشته این است..❤️🍃که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود ! 💙✨

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خانوما این وسط جواب منم بدید لطفا

ب شوهرم زنگ زدم بهم گفت حاجی بهت زنگ میزنم

حس بد گرفتم پیام دادم پیش کی ای ک من حاجی باید باشم

دوست داشت با کل شهر بخوابه.....                            منم دیگه بیدارش نکردم!        (من وانمود کردم دردم نیومد، اما درد پیرم کرد)    :(               زمان شما محدوده ، بنابراین زندگی خودتونو برای زندگی دیگران از دست ندید!           ❤️اونجا که شادمهر میگه،بهم قول داد ولی هربار    خلافش اتفاق افتاد    ،    اونم دوست داشت منو اما     نه اونقدر که نشون میداد


البته با توجه به رفت و آمدامون با خانواده های ثروتمند دوستای من همشون پولدار بودن دخترای بی دغدغه ای که مهم ترین فکرشون مهمونیا و تفریحای آخر هفته بود ما یه اکیپ بودیم البته خانواده ی پدریم آدمای مذهبی بودن و منم نه اینکه معتقد باشم اما روحیات پدرم روم تاثیر داشت و قاطی پارتیای مختلط شبونه نمی شدم حتی مامانمم راضی نبود. گاهی اکیپی می رفتیم شمال گاهی با مادرا گاهیم خودمونی  الآن که فکرشو می کنم می بینم هیچ ترسی از هیچ چیزی نداشتیم 4 تا دختر جوون تو جاده چالوس... پاتوقمون تو شمال یه زمین متروکه دور تر از خونه های روستای اون اطراف بود


اردیبهشت بود تقریبا چن ماهی می شد که شمال نرفته بودیم  قرار شد با مامانا بریم

 صبا و ندا و ماماناشون تو یه ماشین و من و عسل و مامانامون تو یه ماشین دیگه. تقریبا مامانامونم باهم صمیمی شده بودن

کجا بود شوهرت؟

نمیدونم

دوست داشت با کل شهر بخوابه.....                            منم دیگه بیدارش نکردم!        (من وانمود کردم دردم نیومد، اما درد پیرم کرد)    :(               زمان شما محدوده ، بنابراین زندگی خودتونو برای زندگی دیگران از دست ندید!           ❤️اونجا که شادمهر میگه،بهم قول داد ولی هربار    خلافش اتفاق افتاد    ،    اونم دوست داشت منو اما     نه اونقدر که نشون میداد

تموم شد لایک

یه معمار کوچولو 👷🏻‍♀️ک نویسنده هم هست✍🏻😍 و ی گوینده خوش ذوق ک برای مناسبت‌های قشنگ شما(مثل تولد عزیزانتون،سالگردازدواج و...)و حتی کتاب قصه صوتی ب اسم نینی هاتون میتونه کمکتون کنه😁💜برای اطلاعات بیشتر بهم درخواست دوستی بدید عزیزای دلم💋🌱

اما اینبار به اون زمین که رسیدیم دیدیم دور تا دورش نرده کشی شده و در گذاشتن اولش فکر کردیم شاید اشتباه اومدیم ولی دقت که کردیم فهمیدیم همون جای قبلیه هنگ بودیم مامان عسل گفت بریم یه ویلا اجاره کنیم شب بمونیم و فردا صبحم برگردیم مامان ندا گفت نه برگردیم اینجا نمی شه ویلا پیدا کرد... خلاصه داشتن سر اینکه چی کار کنیم بحث می کردن که یهو یه پیر زن و یه دختر تو باغ ما رو دیدن اومدن نزدیک تر و پیر  زن که لباس قرمز شمالی پوشیده بود گفت با کسی کار دارین مامان عسل جلو تر رفت و داشت باهاش حرف می زد صداشون نمی رسید بهمون گاهی به ما نگاه می کردن  بعدش با خوش حالی به سمتمون اومدن گفتن بیاین بریم تو، قرار شد تا عصر اینجا بمونیم همسرش تا شب بر نمی گشت ماهم همه خانم بودیم و از نظر اونا مشکلی نداشت

همون جای همیشگی حصیر و پتو پهن کردیم و رفتیم وسطی بازی کنیم مامانام بازی می کردن اون خانم و دخترشم اومدن و قاطی ما شدن دخترش خیلی امروزی و خوش تیپ بود  بعد وسطی خانمه برا همه آش درست کرد و اومد میون ما نشست و با مامانا آشنا شدن دخترشم اومد پیش ما اسمش آتنا بود خلاصه خیلی باهامون گرم گرفت اونام تهرونی بودن و زمینو تو مزایده خریده بودن. بهمون گفت کاش منم مثل شما دوستای زیادی داشتم و خوش می گذروندم  مام گفتیم می تونه تو جمعمون و دور همیامون باشه و هر وقت خواستیم کافه یا رستوران بریم بهش بگیم

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792