من تنها بچه ی خانوادم بودم یادمه از بچگی مامانم اصرار داشت که با آدمای ثروتممد رفت و آمد کنیم، با اینکه هزینه ی مدارس غیر دولتی بالا بود اما منو تو مدرسه های غیر دولتی بالا شهر ثبت نام می کرد.، با مادرای دوستام ارتباط نزدیکی داشت همیشه می گفت تو دختر خوبی هستی نمی خوام در آینده با آدم فقیری ازدواج کنی.. ما تو خونه لباسای خیلی ساده ای می پوشیدیم اما تو کمدامون پر بود از لباسایی که باید تو مهمونیا و بیرون می پوشیدیم اجازه نداشتیم اونا رو رو تو خونه یا تو دور همیای خانوادگی بپوشیم
البته سیاست مامانم جواب می داد و از همون 18 سالگی خواستگارای ثروتمندی داشتم
شاید باور کردنی نباشه اما با وجود اینکه رتبه ی کنکورم برا قبولی تو دانشگاه سراسری کافی بود به اصرار مامانم رفتم دانشگاه آزاد...
اما این وسواس زیاد مامانم رو منم تاثیر گذاشته بود اون قدر مشکل پسند شدم که تا 27 سالگی با وجود اون همه خواستگار جور واجوری که داشتم ازدواج نکردم