2777
2789
عنوان

رها (داستان زندگی) 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁

| مشاهده متن کامل بحث + 41961 بازدید | 331 پست

همه داشتن در مور ماشینش حرف می زدن  جلسه حدودا دو ساعت طول کشید تا اومدن بیرون تو سالن  انتظار که میز منم اونجا بود هنوز داشتن حرف می زدن..

این جلسات چندین بار تشکیل شد هر بار که اونا می اومدن  همکارام مثل ندید پدیدا دنبال مارک ساعت و مدل گوشی و کیف و کفششون بودن

برا من اصلا مهم نبود چون من عاشق لباس و کفش فانتزی بودم نه رسمی و اداری

تا اینکه تو یکی از این اومدن و رفتنا اون تاجر نزدیک میز من اومد و پیشنهاد بدی بهم کرد با صدای بلند چن تا فحش بهش دادم ولی دیدم آروم نشدم کفشمو در اوردمو پرت کردم سمتش که داشت ازم فاصله می گرفت همه دورم جمع شده بودن

چی شده؟ چی شده... نمی تونستم توضیح بدم نفسم بالا نمی اومد اون پیر مرد چطور جرات کرده همچین حرفایی بهم بزنه  خانم نظری اومد پیشم و گفت برام آب بیارن وقتی خوردم با گریه حرفشو بهشون گفتم و اونم رفت به رئیس گفت همه دورم جمع شده بودن این اولین باری بود که یه نفر این حرفم بهم می زد

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

حسابدار شرکت که دوست رئیس شرکت و شوهر خانم نظری بود وارد اتاق شد بعد چند دقیقه منو صدا کردن به اتاق رئیس،

حسابدار : خانم معلوم هست اینجا چه خبره این چه رفتاری بود که نشون دادین

_ شما انگار در جریان نیستین.. اون آفا بهم توهین کردن

_  بالفرض توهین کرده باشن رفتار شما کاملا غیر حرفه ایه می تونستین ما رو در جریان بذارین

_ یعنی چی..  شما فکر می کنین چون من یه کارمند ساده هستم هر کسی حق داره هر طور می خواد باهام حرف بزنه و هر چیزی که به ذهن کثیفش می رسه رو بگه؟

_ خانم این جا یه شرکت معتبریه این رفتار غیر متمدنانه ی شما می دونین چه تاثیری تو آینده ی شرکت داره؟

_ رفتار غیر متمدنانه؟ آقای میلادی اگه همسرتونم در این موقعیت قرار می گرفت توقع داشتین با یه لبخند ملیح به اون آقا بگم شما صبر کنین یه لحظه تا من برم و با مسئولین شرکت مشورت کنم تا بهم بگن چطور با شما رفتار متمدنانه ای بکنم

تا اینو گفتم سرخ و سفید شد و معلوم بود خیلی عصبیه

_ خانم شما با این حجم از  آرایش و بتونه کاری برا ما دیگه ادای آیت الله العظمی رو درنیارین

اشک تو چشمام جمع شد

_ بله من آیت الله العظمی نیستم ولی مطمئنا در مقایسه با همسر جنابعالی مریم مقدسم. آقای به ظاهر محترم لطفا برین و از طریق مراجع قانونی پیگیر حق و حقوقتون باشین

می دونستم که با توجه به حرفام اخراجم قطعیه به سمت رئیس برگشتم و گفتم مشتاقانه منتظر تصمیم نهایی جناب عالی هستم

رفتم پشت میزم یه چن دقیقه ای گریه کردم و بعدش وسایلامو جمع کردم تا اینکه حسابدار اول و پشت سرش رئیس از اتاق اومدن بیرون. به من چیزی نگفتن حسابدار رفت و رئیس گفت دفتر اندیکاتورو بیارین اتاق... نجات پیدا کرده بودم گفتم مگه من اخراج نیستم با همون خونسردی همیشگی گفت خیر خانم

حسابدار از دستم کفری بود سایه ی منو با تیر می زد فقط منتظر یه آتو بود که زیر آب منو بزنه و اخراج شم  حس خوبی بود با غرور یه طوری پشت میر می نشستم که انگار من همه کارم من رئیسم و حسابدار زیر دستمه یه بار رئیس که تو شرکت نبود زنگ زد و گفت از تو کیفم یه شماره ای رو براش پیدا کنم و بفرستم داشتم دنبال شماره می گشتم که چشم خورد به کارت اهدای عضو رئیس اصلا باورم نمی شد تو این سن و سال و با این موقعیت اصلا به همچین چیزایی فکر کنه من که جسارت این کارو نداشتم

کینه ی من و حسابدار به اوج خودش رسید گاهی که رئیس نبود پشت میزش می نشستم و می گفتم آقای میلادی با کمال تشکر از زحمات جناب عالی شما اخراجی...

گاهی پشت میزم ادای خانم شیرزاد رو در می اوردم

دختر خیلی شیطونی بودم متوجه شدم اون قدر به نحوه ی زیر آب زدن حسابدار فکر کردم که اصلا از بابت عقد به هم خوردم ناراحت نیستم و فراموشم شده

چن باری ادای رئیسو در می اوردم که با خونسردی و با لحن آروم حرف می زد آتنا وقتی اداشو در می اوردم اون قدر می خندید که به مرز سکته می رسید

یه روز براش وویس فرستادم می گفت باورت نمی شه هر وقت دلم می گیره این ویسو گوش می دم و سر حال می شم

اما متوجه یه حقیقتی شده بودم من یه کمی به رئیس علاقه مند شده بودم البته مطمئن نبودم که واقعا دوسش دارم یا به خاطر حمایتاش ازم در برابر حسابدار  ازش خوشم اومده اینو به عسل گفته بودم

یه روز تو پارک با بچه ها داشتیم جرات و حقیقت بازی می کردیم ندا گفت هر کی بگه جرات می فرستمش از پسر دست فروشه شماره بگیره. همه از دم حقیقت می گفتن

تا اینکه آتنا و من باهم افتادیم آتنا بهم گفت بگو کدوم پسر رو می خوای که باهاش ازدواج کنی

نگفتم و باختم این یه رازی بود تو دلم حتی مطمئن نبودم عسل اصرار داشت که بگم و همه فهمیدن که عسل یه چیزایی می  دونه تو ادامه ی بازی ندا و عسل افتادن و ندا پرسید کسی که رها می خوادش کیه و عسل با ترس بهم نگاه کرد و سریع گفت پسر خاله ی آتنا و فرار کرد و من پارک دنبالش راه افتادم بزنمش همه تو پارک داستن به من و عسل نگاه می کردن دیدم داره آبرو ریزی می شه برگشتم سمت ماشین خیلی خجالت می کشیدم آتنا گفت نرو یه دیقه وایسا اومد جلوی میشونو گرفت و گف خب حالا چیزی نشده که نشست تو ماشین گف باور کن به جون مامانم بهش نمی گم بیا بریم بشین یه کم دیگه برو با اصرار و خواهش آتنا رفتم و نشستم عسل اصلا نزدیکو نمی اومد آتنا گفت حسام خیلی پسر خوبیه می دونم یه کم خشک می زنه ولی خیلی مهربونه ازت خیلی تعریف می کنه پیشم بذار من واسطه بشم بینتون گفتم نمی خوام و اون قدرام جدی نیست ولی از من انکار و از اون اصرار آخرش با وساطت بچه ها راضی شدم پیش خودم زنگ بزنه و نظرشو غیر مستقیم در موردم بدونه خیلی استرس داشتم حس خوبی نداشتم اصلا آتنا زنگ زد

هیچ کس نمی خونه استارتر مثل من پیدا نمی کنی کسی پست نذاره و ادامه ی داستانو بذاره 😪😪

همه هستن ولی دارن تند تند میخونن ی دونه ای تووووو عززززیزه دلم♥️♥️♥️♥️

هیچ کس نمی خونه استارتر مثل من پیدا نمی کنی کسی پست نذاره و ادامه ی داستانو بذاره 😪😪

هستیم دیگهههه

💜💚انسان بودن زیاد سخت نیست کافیست مهربانی کنی زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند وقتی برای همه خیر بخواهی همین انسانیت است💚💜

رو بلند گو بود

الو سلام حسام خوبی؟

_سلام ممنون خوبم تو چطوری

_ منم خوبم. راستش حسام  چن روزیه که از رها خبری ندارم زنگ می زنم خاموشه شرکت می یاد؟

_ آره می یاد شرکت بحثتون شده؟

_ نه بابا چه بحثی.. نگرانش شدم

_ می خوای فردا بگم بهش زنگ بزنه بهت

_ نه خودم فردا می رم خونشون می گم حسااام

_ بله

_ خاک تو سرت ولی

_ چرا

_ واقعا دخترای خوشگل و خوبی دور و برته یکیش همین رها بعد همین جوری داری سینگل به گور می شی

حسام پشت تلفن خندید

_ از دست تو آتنا خدا بگم چی کارت نکنه

_ نه جدی می گم می خوای در موردت باهاش حرف بزنم خیلی دختر خوبیه یه کم سر و زبون دار هست ولی دختر به این خوبی پیدا نمی کنی

_  آتنا می گم باز تو به فکر من باشی

_ خب نظرت چیه

_ نظرم اینه که برو به درس و مشقت برس

_ حسام تو که می دونی مثل داداشم دوست دارم ازم خجالت نکش بی رو درواسی بهم بگو حسی داری بهش یا نه

_ عجب گیری دادیا

_ بگو یه کلمه آره یا نه

_ می گم تو مطمئنی با کسی نیس

_ آره به خدا و الا مگه مرض داشتم بهت بگم

_ می ترسم یه چیزی بگی بهش بر بخوره

_ آهان پس همچینم بی احساس نیستی

به من یه چشمکی زد حسام داشت می خندید

_  پس غیر مستقیم از زیر زبونش می کشم بیرون

باشه  

_هرچی شد به من بگو

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز