2777
2789
عنوان

رها (داستان زندگی) 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁

| مشاهده متن کامل بحث + 41960 بازدید | 331 پست


بودن تو جمع پول دارا هزینه داشت واسه همین مجبور بودم کار کنم یه مدت تو یه شرکت بودم و یه مدتم مربی یه مهد کودک تو بالاشهر  گاهی ترجمه می کردم برنامه نویسیم بلد بودم هر چند درآمد چندانی نداشت اما هزینه ی ریخت و پاشام در می اومد


آتنا خیلی باهام صمیمی شد طوری که تو مدت کوتاهی بیش تر از بقیه ی دوستام باهاش در ارتباط بودم  یه روز در مورد کارم باهاش صحیت کردم که ناراضیم و با توجه به ساعت کارم چیزی دستمو نمی گیره بهم گف واسم از طریق یه آشنا کار جور می کنه هر چند انقدر دختر ساده ای بود که جدی نگرفتم و به نظرم نمی اومد بتونه ‌


یه روز بهم زنگ زد و گفت که به پسر خالش گفته اگه کاری تو شرکتشون بود بهم بگه و الآن منشی شون اخراج شده و تو برو جای اون حقوقشونم از کارم تو مهد بیش تر بود


فرداش به اون شرکت رفتم و باهام مصاحبه کردن و چن روز بعد استخدام شدم پسر خاله ی آتنا جوون و خوش تیپ بود خیلی مغرور و بد اخلاق به نظر می رسید همش اخماش تو هم بود با منم اصلا خوب نبود انگار تو رو در وایسی گیر کرده بود و مجبور شده بود استخدامم کنه منم به روی خودم نمی اوردم و فقط می خواستم در برابر کاری که می کنم سر ماه پول بگیرم. اسمش آقای نیک منش بود همش کارای سخت بهم  می سپرد تا بذارم برم

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

تو یکی از پیک نیکا مامان ندا داشت به مامانم می گفت یه دوستی داشتم خیلی خوش گل و خوش اندام بود ولی اون قدر سخت گیری کرد تا آخرش با کسی که هزار برابر از اون سر تر بود ازدواج کرد الآنم پشیمونه و در حال طلاقه اما چه فایده الآن با سنی که داره زیباییش  و جوونیش رفته

این شد یه تلنگر واسه من که جدی تر به خواستگارم فکر کنم


شبش با مامانم حرف زدم و قرار شد به خواستگارم بگیم بیان مامانش دبیر باز نشسته و پدرش تاجر بود و خودشم استاد دانشگاه قرار شد دو سه جلسه آشنا شیم 

خیلی خوش حال بودم که بالاخره داره استرسام کم می شه نیما پسر آروم و کم حرفی بود و اتفاقا منطقی و خوش اخلاق پولدار و باب میل مامانمم بود تصمیمم این بود که جواب مثبت بهش بدم دو سه بارم  رفتیم بیرون و هیچ مشکلی ازش ندیدم خیلی نجیب و سر به زیر بود

تو همون روزا یه روز متوجه شدم تو شرکت یه پچ پچایی هست همه انگار مشکوک بودن و بهم نگاه می کردن تا اینکه خانم نظری مدیر داخلی شرکت اومد و گفت مبارک باشه عزیزم ترسیدی شیرینی بدی به ما  نگفتی؟ . گفتم شما از کجا می دونین؟ گفت : دیگه دیگه فکر کردی بهمون نگی ما نمی فهمیم

بالاخره گفت دیروز بعد رفتنت یه خانم اومده بود واسه تحقیق و گفته که همه چیز اوکی شده و فقط می خواست مطمئن شه... خیلی ناراحت شدم چرا الآن آخه؟ مگه نباید قبل خواستگاری می اومدن.. از همکارام خجالت می کشیدم ولی وقتی نیما رو دیدم به روش نیوردم قرار شد بریم واسه آزمایش و خرید عقد

آزمایشو دادیم و برا عصر پنج شنبه  قرار محضر گذاشتیم مرخصی گرفتم که قبلش بتونیم به خریدای عقد برسیم همه بهم تبریک گفتن تو شرکت جز رئیس که مثل همیشه انگار منو نمی دید مرخصی رم به زور و با کلی خواهش و تمنا بهم داد تو دلم گفتم وقتی ازدواج کنم دیگه سر کار نمی رم که مجبور باشم این از دماغ فیل افتاده ها رو تحمل کنم

فردا صبح منو مامانم و نیما و مامانش رفتیم خرید خیلی ذوق داشتم  از نیما خوشم اومده بود نگاهش مهربون بود اولش رفتیم طلا فروشی نگاه به انگشترا کردم  انتخاب بینشون سخت بود ولی یکی رو انتخاب کردم مامان نیما انگشترو دید و گفت دخترم اینا از مد می افتن یه چیزی بگیر که همیشه مد باشه و یه انگشتر بهم نشون داد که اصلا قشنگ نبود  گفتم آخه اینا خیلی قشنگن همیشه هم مدن از من اصرار و از اون انکار اما نیما اومد کنارم وایساد و آروم گفت بخر بعدا عوضش می کنیم منم مخالفت نکردم و خریدیم

همه ی خریدام از کفش و کیف تا همه چیز به سلیقه و نظر مادرش بود مامانمم ناراحت بود کارد می زدی خونش نمی اومد نیمام خیلی خجالتی بود فقط تو گوشم می گفت بعدا واست می گیرم

رفتیم یه جا برا خرید روسری که یه روسری سفید خوشگل و شیک پیدا کردم خیلی بهم می اومد مامانمم پسندید مادر نیما که منو با روسری دید قیافه گرفت و گفت اصلا بهت نمی یاد یکی دیگه انتخاب کن دیگه عصبی شده بودم بغض کردم. گفتم من روسری دیگه نمی خوام اونم گفت والا من پول به این روسری نمی دم گفتم مگه تا حالام شما پول می دادی؟  گفت آره هنوز نرسیده واسه من شاخ و شونه نکش واقعا نتونستم جلو گریمو بگیرم از مغازه رفتم بیرون مامانمم اومد پیشم گفت هنوزم دیر نشده اگه الآن برگردی هیچ اتفاقی نمی افته دو سه تا از فامیلای نزدیک قراره بیان بهتر از اینه که بعدا پشیمون شی نمی دونستم باید چی کار کنم...


کلی مهمون دعوت کرده بودیم کلی خرید کرده بودیم مامانم از یه طرف و نیما از یه طرف دیگه بهم نگاه می کردن


مامانش  وقتی حالمو دید روسری رو اورد و گفت چرا ندید پدید بازی در می یاری بیا بگیر گرفتمش مگه همینو نمی خوای

حالم ازش بهم می خورد. گفتم نه دیگه نیازی نیست من منصرف شدم از این ازدواج کیسه های خریدو گذاشتم زمینو با مامانم به سمت پارکینگ رفتیم

نیما پشت سرمون منو صدا می کرد برام سخت بود این تصمیم ولی حس کردم دارم راه درست رو انتخاب می کنم مامانش اومد و دستمو گرفت و گفت می خوای آبرو ریزی کنی ما مثل شما نیستیم ما آبرو داریم تو چشماش نگاه کردم و گفتم شما حق دارین خانم همه ی انتخابای من اشتباه بوده ولی با خودم گفتم نکنه منی که نتونم یه روسری واسه خودم انتخاب کنم تو انتخاب همسر هم  اشتباه کرده باشم

سوار ماشین شدیم اون روز خیلی گریه کردم و فرداش رفتم شرکت همه فکر می کردن عقد کردم و بهم تبریک می گفتن. خیلی سخت بود برام که بگم بهم خورد ساعتای ده یازده بود که مامانش اومد شرکت و کلی داد و هوار راه انداخت و بهم فحشای بدی داد و آبروریزی کرد. سنگ رو یخ شدم وقتی رسیدم خونه فقط مامانمو بغل کردم  و گریه کردم همه ی راهو اشتباه رفته بودیم ما داشتیم دنبال ثروت می گشتیم اما شاید ثروت و فقر در چیزی به جز پول معنا می شد

تا چن ماه مثل افسرده ها بودم نه به خاطر بهم خوردن عقد نه به خاطر نیما فقط به خاطر آبرو ریزی و فحشایی که تو شرکت مامانش بهم داد اما ته دلم خوش حال بودم بابت تصمیمم

یه روز تو یه جلسه ای گفتن که منم باشم تو شرکت کنم تو جلسات شرکت نمی کردم برام جالب بود قرار بود انگار یه تاجر معروف بیاد شرکتمون برا همکاری همه چیز برنامه ریزی شد همه منتظر بودن انگار با اومدن این شخص قرار بود تغییر بزرگی تو شرکت رخ بده

اون روز مهم رسید مردی که حدودا پنجاه سال سن داشت با چن نفر همراه که همشون کیف و کفشای چرم و کت شلوارای شیکی داشتن چن دقیقه منتظر بودن و بعد وارد اتاق رئیس شدن

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته