تو همون روزا یه روز متوجه شدم تو شرکت یه پچ پچایی هست همه انگار مشکوک بودن و بهم نگاه می کردن تا اینکه خانم نظری مدیر داخلی شرکت اومد و گفت مبارک باشه عزیزم ترسیدی شیرینی بدی به ما نگفتی؟ . گفتم شما از کجا می دونین؟ گفت : دیگه دیگه فکر کردی بهمون نگی ما نمی فهمیم
بالاخره گفت دیروز بعد رفتنت یه خانم اومده بود واسه تحقیق و گفته که همه چیز اوکی شده و فقط می خواست مطمئن شه... خیلی ناراحت شدم چرا الآن آخه؟ مگه نباید قبل خواستگاری می اومدن.. از همکارام خجالت می کشیدم ولی وقتی نیما رو دیدم به روش نیوردم قرار شد بریم واسه آزمایش و خرید عقد
آزمایشو دادیم و برا عصر پنج شنبه قرار محضر گذاشتیم مرخصی گرفتم که قبلش بتونیم به خریدای عقد برسیم همه بهم تبریک گفتن تو شرکت جز رئیس که مثل همیشه انگار منو نمی دید مرخصی رم به زور و با کلی خواهش و تمنا بهم داد تو دلم گفتم وقتی ازدواج کنم دیگه سر کار نمی رم که مجبور باشم این از دماغ فیل افتاده ها رو تحمل کنم