فکرم درگیر حرفای همسرمه و اینکه گفت آرزوهای او را من به باد دادم...
پس من چی؟! من سعی کردم ببخشم و حلالش کنم اما یک دفعه عین آتشفشان تو ذهنم فوران می کنه... داستان آشناییمون، زندگی مون بالا و پایین هاش...
یادمه اوایل آشناییمون همسرم ورشکست شد و وضعیت به جایی رسید که با حقوق من زندگی می چرخید. نامزد بودیم تا دو سال حتی پول خرید حلقه نداشت، من یادمه گفتم عیب نداره، رفتم بازار یک حلقه نقره برای خودم خریدم که هنوز هم توی قشنگترین جعبه جواهرم نگهش داشتم، درسته بعد سالها برام یک حلقه الماس قشنگ خرید اما دیگه وقتی خرید که ذوق و شوقه از دست رفته بود. گفت موافق برنامه های جشن عروسی نیست، قول داد بریم سفر که اونم در لابلای کارهای روزمره اش فراموش شد... گذشت بحث بچهدار شدن شد و گفت با بچه دار شدن موافق نیست، بهتره من برم تخمکهام را فریز کنم تا اگر در آینده تصمیمش عوض شد بشه از آنها استفاده کرد... بعد من هی درک کردم و درک کردم باز هم درک کردم و اون باز هم مکرر اشنباه کرد، و حالا این حرفش که من بودم که آرزوهای اونو به باد دادم، هر چی رشته بودم را پنبه کرد. چرا بخشیدم و چرا حق خودم را حلال کردم؟! آیا فرصتهای زندگی من بخشیدنی بود؟! اینکه ببخش عزیزم و حلالم کن حق مسلم اون هست که پاسخ مثبت بگیره و من این وسط حقمه دست خالی بمونم با یک آغوش خالی و بدهکار آقا که آرزوهاشو به باد داده ام... ای ول دمت گرم با این مردونگیت