تولد تو هتل بود. بعد واسه چند نفر صمیمی ترا اتاق رزرو کرده بودن. شبم همونجا دور هم بودن فرداشم صبحانه شونو خوردن ساعت دوازده برگشتن خونه.
اونوقت من این سن بودم یه بار دو ساعت عصر میخواستم برم تولد. صبحش بابام اومد گفت من خواب دیدم رفتی تو کلاه سوییشرتت بمب گذاشتن. گفتم بابا من سوییشرت نمیپوشم واسه تولد. گفت نه دیگه من خواب بد دیدم نمیشه بری. ترسشم موند تو دلم هر بار سوییشرت میپوشم تو کلاهشو نگاه میکنم ببینم بمبی چیزی نباشه.😶
چه زندگی بود ما داشتیم.😶😂