اخه چرا سیانور اینقدر دلت ازشون پره؟! ولی خداییش توصیف هات و لحن بیانت خیلی عالی بود نویسنده ای؟!
اوایل عقدمون بود، رفته بودیم پیاده روی (خیر سرمون)
منم با آرایش و کفشهای پاشنه بلند همچو آهو خرامان قدم برمیداشتم در کنار همسرم، و داشتم به آینده می اندیشیدم؛
بحثمون داشت به جاهای زیبائی کشیده میشد و جاهای حساس و باحال!😍
امّا ازونجائی که همیشه چیزی یا کسی بی موقع وارد ماجرا میشه و همه چی رو خراب میکنه؛ یهو پاشنه ی کفشم تَرَق، در رفت.😲
(اصلا این کفشا همیشه باهام مشکل داشتن و از من بدشون میومد، آخه اون موقع که خریدمشون، زیاد با فروشنده برای ارزونتر خریدنشون چونه زدم، و بالاخره با نازلترین قیمتِ ممکن خریدمشون)
ولی حالا لحظه ی انتقامش از من فرا رسیده بود، اصلا تو نگاهش حرف بود؛ داشت به زبون بی زبونی میگفت، شادی! یاد اون روز افتادی؟
آقا چشمتون روز بد نبینه، یهو پام پیچید و از آسمان رؤیام سقوط کردم به جوبِ آب.
همسرم هم نامردی نکرد، تا جا داشت بهم خندید.😁😁
منم از خرامان خرامان راه رفتن، به لنگان لنگان قدم نهادن تغییر کاربری دادم.
آقا سرتونو درد نیارم؛
همینطور شوهرم داشت سرزنشم میکرد و طعنه میزد که دختر مگه نمیتونی مثل آدم راه بری؟😐
منم تو دلم میگفتم چقدر بیشعوره این!
تو همین اثنا یهو دیدم شَتَرَق ( که به مراتب صدای مهیب تری داشت) الان فکر کردین که اون یکی پاشنه ی کفشم در رفته؟ باید بگم که کاملا در اشتباهید، چون سر شوهرم خورد به صندوق صدقات کنار خیابون!
و حالا نوبت هنرنمائی من بود؛
بهش خندیدم، آی خندیدم.😂
دیگه تصمیم گرفتیم تا کشته ندادیم، به پیاده رویمون خاتمه بدیم.😊
من برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، زیرا من گرفتارِ دوست داشتنِ کسانی هستم که مرا دوست دارند.
وای من همش خونه پدر شوهرم بودم آخراش که بابام دیگه گیر میداد یه لنگه پا وایسادم گفتم باید عروسی بگیریم و تو خانواده ما زشته دختر اصرار کنه
وای خیلی چیزای دیگه که الآن باعث میشه کمتر برم خونه پدر شوهرم😑😑
جان مادر تو آمدی تا هر لحظه بهانه ای برای خندیدن داشته باشم،پسر قششنگم،مواظب خودت باش جان مادر(کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای؟و من برای زندگی تو را بهانه میکنم)