مادر شوهر من تنهاس بعد خواهرش اومده پیشش مهمونی چند روز بمونه از شهر دیگه اومده تنها شوهر و بچه هاش نیومدن روز اول ما رفتیم خونشونو اومدیم بعد شب بعدش شوهرم از سر کار که برمیگشت زنگ زد که بریم یه سر بزنیم اونجا و بیایم هول هولی پاشدیم رفتیم منم خونم خیلی مرتب نبود نبود شامم قرار بود حاظری بخوریم گفتم طوری نیس بریم یا اونجا میخوریم یا اگه خورده بودن برگشتنی میخوریم رفتیم اونجا بعد یه ساعت مادر شوهرمم نشسته بود شام نیاورد دیگه گفتم بریم با اشاره به شوهرم ساعت ده و یازده شب بود شوهرم شرو کرد اصرار که پاشید با هم بریم خونه ما منم خونم نا مرتب بود وسایل بچم رو زمین بود حالم بد شد که اخه الان وقت مهمون دعوت کردنه اونام گفتن نه اینجاییم دیگه دیر وقته و..منم ناراحت از شوهرم قبلا بهش گفتم هماهنگ باش با من سر مهمون دعوت کردن نمیدونم چش شد یهو منم حرف نزدم بعد خاله شوهرم گوشیش زنگ خورد به شوهرم اروم گفتم فردا ناهار بگیم بیان اونم گفت خب الان بیان با ما تا فردا خودشون چطور بیان منم دیگه حرف نزدم اومدیم خونه شوهرم میگه تو چرا تعارف نکردی اصلا؟ میگم ناهار یا شام دعوت میکنم اینجوری خوب نیس میگه نه تعارف باید میکروی و خلاصه دعوا الانم قهریم الکی الکی
حالا بنطرتون بهش بگم کارش اشتباهه یا اشتباه از من بوده ؟