الان نسبتا زندگی راحتی دارم، خرجم و خورد و خوراکم و بیمه و دکتر و اینجور چیزا تا حدی رو رواله، اما خوشحال نیستم، راضی نیستم، مشاوره میرم ولی فایده نداره، از زندگیم متنفرم، احساس میکنم گیر افتادم
ازین جزیره امنی که دارم متنفرم اما جرات بیرون رفتن ازشو ندارم، از طرفی اگر بخوام برم نمیتونم از دخترم دل بکنم تا پیش باباش تامین مالی باشه البته معلوم نیست خوشبخت باشه چون داداش شوهرم با ی بچه طلاق گرفت و سرسال زن گرفت و الان اون بچه زیردست نامادری داره عذاب میکشه ( اینجا جاش نیست توضیح بدم)
از طرفی اگر ببرمش نمیدونم میتونم از پس تامینش بربیام یا نه، یه خونه دارم ک سه سال از قسطش مونده 6 دونگ به نام خودمه و مهریه ام هم 60 تا سکه اس
برادرشوهرم ماهی یه ربع سکه داره میده با خودم میگم اگر منم ماهی دوماهی ی ربع سکه بگیرم میتونم زندگی امو بچرخونم، اون خونه هم هست بالاخره اجاره اشو میگیرم و یکاری هم دست و پا میکنم و تا دخترم از آب و گل دربیاد پیش مامانم میمونم
اگر هم بمونم باز نمیدونم سر دخترم چ بلایی میاد با ی مامان افسرده و عصبی که مدام میخواد بخوابونتش، عاشقشم ی ساعت تحمل دوری اشو ندارم اما مدام میچسبه بهم میاد بغلم عصبی میشم و سرش غر میزنم و بعدش میشینم بابت رفتارم گریه میکنم
اما از همه دنیا میترسم، از مطلقه هایی که دورم هستن و دارن عداب میکشن ، از مسائل جنسی، از نگاه هرز بقیه، از قضاوتها، از حرفهای مفت، هیچکس حتی مامانم نمیدونه من چ عذابی میکشم، هیچکس خبر نداره از حالم
اختلاف نظر خیلی داریم، هیچجوره شخصیتمون توی قالب نمیگنجه، شوهرم تودار منزوی و درونگرا، من اجتماعی و شاد و اهل شلوغی، شوهرم از چیزای جدیدمتنفر، من عاشق هیجان و تجربه، اون تو خونه نشین و پول جمع کن، من اهل بیرون و دوردور و خوش گذرونی، اون کلا دو دست لباس داره دیگه نمیخره اما عاشق تنوع، اون اهل سکوت دربرابر ادمهای جدید من مشتاق آشنایی و آدمها، اون ترسو و محتاط من جسور و بی پروا
نمیگم من خوبم یا اون خوبه حرفم اینه ک خیلی باهم تفاوت داریم . مشکل از جاییه که ایشون نظرشو به من تحمیل میکنه من همیشه طبق نظرش عمل میکنم چون (لطفا مسخره یا توهین نکنین) معتقدم به گوش دادن حرف شوهر و دستوری که دین اسلام و خدا داده اما وقتی باهم حرف میزنیم و من بهش میگم جور دیگه ای فکر میکنم از دستم ناراحت میشه و توقع داره چون 8 ساله داره نظرشو بهم تحمیل میکنه و منم انجام میدم پس باید طرز فکر من شبیه به خودش باشه، البته تحمیل کردنش از جنس دعوا و کتک و بی احترامی نیست (البته که ما هم دعواهای آنچنانی داشتیم اما زیاد نبوده) فقط اونقدر خوب بلده حرف بزنه و اونقدر پافشاری میکنه تا من تسلیم بشم و چون اعتقادم اینه که نارضایتی نباید داشته باشه همسرم از من، منم قبول میکنم
اما دیگه خسته شدم، از ی طرف اعتقاد دارم که تا وقتی شوهر دارم باید مطیعش باشم از ی طرف هم ازین همه خودم نبودن خسته شدم
من هیچوقت خودم نبودم حتی وقتی مجرد بودم، چون خانواده ام ذهنشون بسته بود و دقیقا عین شوهرم چیزای جدید رو قبول نمیکردن، اختلاف سنی و نسلی ای که با خانواده ام داشتم باعث سرکوب شدنم بود چون نمیفهمیدن من چی میگم، شوهرم سال ازم بزرگتره وقتی دیدمش گفتم این ادم از نسل منه و میتونه درکم کنه اما انگار فقط شناسنامه اش مال دهه 70 بود و خودش مال دهه 50 ، یه جوون با افکار یه پیرمرد که تو این سالها منم پیر کرده
بقیه اشو تو پیام بعد مینویسم