2777
2789
عنوان

خسته ام از زندگی طلاق با بچه درسته؟

548 بازدید | 21 پست

سلام قرار نیست سریال بنویسم همه چی رو سعی میکنم تو همین پیام اول بگم

25 سالمه دخترم 10 ماهشه 17 سالگی با ی دانشجوی ارشد ازدواج کردم که بیکار و بیپول بود، سنتی باهم آشنا شدیم شاید 1 ساعت فقط باهم حرف زدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم، من فقط به فکر درس بودم و از زندگی چیزی نمیدونستم اما خانواده ام تقصیری نداشتن خودم انتخاب کردم. حتی تو اون یکساعت من از خاطرات مدرسه تعریف میکردم

ازش خوشم اومد مهربون بود و طوری رفتار کرد و حرف زد که فک کردم قراره منو از زندان خانواده ای که سخت گیر بودن نجات بده، فک میکردم راحت میشم و میتونم به آرزوهام برسم، فکر میکردم یه همراه پیدا کردم که قراره حمایتم کنه تا راهی که میدونم درسته ارو برم، اما زهی خیال باطل

با ی پسر بیپول دانشجو ازدواج کردم، خودم داداش داشتم دیده بودم چقدر سر زن گرفتن اذیت شدن، من نخواستم اذیتش کنم، بهش سخت نگرفتم،کادو ندادن هاشو، بیرون نبردن هاشو، خرید نکردن هاشو، اذیتهاشو، حرفاشو، همه چی رو تحمل کردم، براش آبرو داری کردم، گفتم بهم پول هدیه داده، سکه داده، خاطره الکی از بیرون رفتن و سورپرایز تعریف کردم، به همه حتی خودم دروغ گفتم، 

هفته اول فهمیدم اشتباه کردم، فهمیدم دوستش ندارم، فهمیدم از قیافه اش حتی خوشم نمیاد، فهمیدم قراره خیی باهاش سختی بکشم، به مامانم گفتم اما بهم گفت چون تا حالا با پسری نبودی این طبیعیه درست میشه، اما نشد

الان 8 سال ازون روزا گذشته اما حسم تغییری نکرده، دوستش ندارم ولی بهش عادت کردم، عاشقش نیستم اما بهش وابسته ام، از شرایطم میترسم از نبودنش از بی پناهی، دور و برم زنهایی هستن که طلاق گرفتن و زندگی خیلی سختی دارن باعث میشن بیشتر بترسم

الان شغل دولتی داره، بیمه داره، درامد داره، زندگیم خیلی سطح بالا نیست اما نرماله، یه دختر 10 ماهه دارم، فک کردم اگر بیاد خوشحال میشم یعنی بازم دروغهای بزرگترها رو باور کردم، من میخواستم جدا بشم اما گفتن بچه راضی ات میکنه ازین فکرها میای بیرون، اما فرقی نکرد البته چرا فرق کرد الان همه چی 100 برابر بدتر و سختتر شده

بقیه اشو تو پیام بعدی مینویسم این خیلی طولانی شد

...

جدا نشو خیلی سخته...

بچه ها میشه برام دعا کنین 😔خیلی زندگی بدی داشتم خیلی ،بهم خیانت های زیادی کرد از فامیل خودش گرفته تا هرزه های.... رفیق باز بود مشروب خور بود بچه ننه بود قهر میکرد دیگه نمیومد اختیارش خودش نداشت مادرش داشت اخلاق نداشت کلاهبردار بود آخرم با اجبار و به زور برد مهریمو بخشیدم بعد ماه بعدش دادخواست طلاق داد بی ابروم کرد همه جا مثل سگ پرتم کرد بعدم زود زن گرفت  اونم کی دوست سابقم رو😔 نمیدونم عدالت خدا کجاست مگه نمیگن اشک یتیم عرش خدا رو به لرزه در میاره، پس چرا کاری انجام نمیده چرا برام  چرا من یتیم باید این همه سختی بکشم.... الان که ورشکست شدیم زیر خط فقر رفتیم منو خانوادم داغونم فقط میخوام یه دعای خیر و خوب برام کنین یا یه صلوات بفرستین خیلی داغونم خیلی...🥺😔

الان میان میگن بچه داری بسوز و بساز😐😐 ولی اگه مشکلتون حاد نیست طلاق نگیر ولی اگه میبینی نمیتونی و عمرت حروم میشه اینکارو بکن.

گاهی اونقدر دلتو پر کردند که تا میای حرف بزنی از چشمات میریزه بیرون.

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

خب اجازه نمیده پیشرفت کنی؟ 

خدایا من یه اشتباهی کردم و برای اشتباهم دارم ساعتها و روزها و هفته ها و ماه ها و سالها تاوان پس میدم خدایا غلط کردم اشتباه کردم منو ببخش و ازین وضعیتی که توش گیرکردم نجاتم بده.گره زندگی من فقط به دست خودت بازمیشه. خدایا منو ازدست این روانی نجاتم بده به هرحالت که خودت صلاح میدونی که میدونم بهترینهارو برای بنده هات میخوای. لطفا برای آرامشم و رسیدن به آرزوهام دعام کنید حاجتتون روا. 

الان نسبتا زندگی راحتی دارم، خرجم و خورد و خوراکم و بیمه و دکتر و اینجور چیزا تا حدی رو رواله، اما خوشحال نیستم، راضی نیستم، مشاوره میرم ولی فایده نداره، از زندگیم متنفرم، احساس میکنم گیر افتادم

ازین جزیره امنی که دارم متنفرم اما جرات بیرون رفتن ازشو ندارم، از طرفی اگر بخوام برم نمیتونم از دخترم دل بکنم تا پیش باباش تامین مالی باشه البته معلوم نیست خوشبخت باشه چون داداش شوهرم با ی بچه طلاق گرفت و سرسال زن گرفت و الان اون بچه زیردست نامادری داره عذاب میکشه ( اینجا جاش نیست توضیح بدم)

از طرفی اگر ببرمش نمیدونم میتونم از پس تامینش بربیام یا نه، یه خونه دارم ک سه سال از قسطش مونده 6 دونگ به نام خودمه و مهریه ام هم 60 تا سکه اس

برادرشوهرم ماهی یه ربع سکه داره میده با خودم میگم اگر منم ماهی دوماهی ی ربع سکه بگیرم میتونم زندگی امو بچرخونم، اون خونه هم هست بالاخره اجاره اشو میگیرم و یکاری هم دست و پا میکنم و تا دخترم از آب و گل دربیاد پیش مامانم میمونم

اگر هم بمونم باز نمیدونم سر دخترم چ بلایی میاد با ی مامان افسرده و عصبی که مدام میخواد بخوابونتش، عاشقشم ی ساعت تحمل دوری اشو ندارم اما مدام میچسبه بهم میاد بغلم عصبی میشم و سرش غر میزنم و بعدش میشینم بابت رفتارم گریه میکنم

اما از همه دنیا میترسم، از مطلقه هایی که دورم هستن و دارن عداب میکشن ، از مسائل جنسی، از نگاه هرز بقیه، از قضاوتها، از حرفهای مفت، هیچکس حتی مامانم نمیدونه من چ عذابی میکشم، هیچکس خبر نداره از حالم

اختلاف نظر خیلی داریم، هیچجوره شخصیتمون توی قالب نمیگنجه، شوهرم تودار منزوی و درونگرا، من اجتماعی و شاد و اهل شلوغی، شوهرم از چیزای جدیدمتنفر، من عاشق هیجان و تجربه، اون تو خونه نشین و پول جمع کن، من اهل بیرون و دوردور و خوش گذرونی، اون کلا دو  دست لباس داره دیگه نمیخره اما عاشق تنوع، اون اهل سکوت دربرابر ادمهای جدید من مشتاق آشنایی و آدمها، اون ترسو و محتاط من جسور و بی پروا

نمیگم من خوبم یا اون خوبه حرفم اینه ک خیلی باهم تفاوت داریم . مشکل از جاییه که ایشون نظرشو به من تحمیل میکنه من همیشه طبق نظرش عمل میکنم چون (لطفا مسخره یا توهین نکنین) معتقدم به گوش دادن حرف شوهر و دستوری که دین اسلام و خدا داده اما وقتی باهم حرف میزنیم و من بهش میگم جور دیگه ای فکر میکنم از دستم ناراحت میشه و توقع داره چون 8 ساله داره نظرشو بهم تحمیل میکنه و منم انجام میدم پس باید طرز فکر من شبیه به خودش باشه، البته تحمیل کردنش از جنس دعوا و کتک و بی احترامی نیست (البته که ما هم دعواهای آنچنانی داشتیم اما زیاد نبوده) فقط اونقدر خوب بلده حرف بزنه و اونقدر پافشاری میکنه تا من تسلیم بشم و چون اعتقادم اینه که نارضایتی نباید داشته باشه همسرم از من، منم قبول میکنم

اما دیگه خسته شدم، از ی طرف اعتقاد دارم که تا وقتی شوهر دارم باید مطیعش باشم از ی طرف هم ازین همه خودم نبودن خسته شدم

من هیچوقت خودم نبودم حتی وقتی مجرد بودم، چون خانواده ام ذهنشون بسته بود و دقیقا عین شوهرم چیزای جدید رو قبول نمیکردن، اختلاف سنی و نسلی ای که با خانواده ام داشتم باعث سرکوب شدنم بود چون نمیفهمیدن من چی میگم، شوهرم  سال ازم بزرگتره وقتی دیدمش گفتم این ادم از نسل منه و میتونه درکم کنه اما انگار فقط شناسنامه اش مال دهه 70 بود و خودش مال دهه 50 ، یه جوون با افکار یه پیرمرد که تو این سالها منم پیر کرده

بقیه اشو تو پیام بعد مینویسم

...
الان میان میگن بچه داری بسوز و بساز😐😐 ولی اگه مشکلتون حاد نیست طلاق نگیر ولی اگه میبینی نمیتونی و ...

نمیدونم مشکلاتم در تعریف مشکلات حاد هست یا نه اما برای من خیلی عذاب آوره

...

دقیقا دقیقا زندگی منو توصیف کردی انگار منم ۲۷ سالمه و دختر هفت ماهه دارم و شرایطم مثل تو

خدایا من یه اشتباهی کردم و برای اشتباهم دارم ساعتها و روزها و هفته ها و ماه ها و سالها تاوان پس میدم خدایا غلط کردم اشتباه کردم منو ببخش و ازین وضعیتی که توش گیرکردم نجاتم بده.گره زندگی من فقط به دست خودت بازمیشه. خدایا منو ازدست این روانی نجاتم بده به هرحالت که خودت صلاح میدونی که میدونم بهترینهارو برای بنده هات میخوای. لطفا برای آرامشم و رسیدن به آرزوهام دعام کنید حاجتتون روا. 

این مشکل شما ،رو اکثر ما خانمها داریم و شما خیلی خوب توصیف کردی ، جامعه مقصره خانواده مقصره ، ولی من بهت یه پیشنهاد میکنم اگه امکانش رو داری یه هفته برو مسافرت ، از شوهرت دور شو از اون شرایط ، برو امام رضا ، یه جایی که دوست داری ، دوست پیدا کن باهاشون دردودل کن ، اگه میتونی کلاس اموزشی برو هفته ای چند ساعت ، دخترت رو بزار پیش مادرت

بخش سوم

بچه ها شرمنده که دارم چندتا بخش میکنم اولش نوشتم تو یه پیام میگم اما حرفام زیاد شد و میترسم از ی حدی بیشتر رو پست نکنه مجبورم تو چندتا پیام بهتون بگم

خوب بقیه اشو بگم

بچه ها من تو سن کم سختی زیاد کشیدم تا زندگیم الان به ی ثبات نسبی رسیده، خیلی تحقیر شدم از هر دو طرف خانوده خودم و همسرم، حتی مامانم، اینهایی ک میگم یه بخشی از زندگی و رابطه من با خانواده امه وگرنه خانواده ام کم برام زحمت نکشیدن کم اذیت نشدن اما مشکل اینجا بود که به سبک خودشون اینکارو میکردن و ب روشی که دوست داشتن نه اون چیزی ک من نیاز داشتم

همیشه مثل ی بچه ای که هیچی نمیفهمه و باید براش تصمیم بگیرن باهام رفتار شده و این نوع رفتار تو همسرم هم هست، اونم مثل بچه ها باهام رفتار میکنه عین یه بچه سرتق که سعی میکنه آرومش کنه و با شکلاتای کوچیک گولش بزنه

مثلا خونه ازو زده به نام من و میگه مال خودته و بخشی از مهریه اته، اما من حتی اختیار گرفتن اجاره اشو ندارم، حتی مستاجر به من زنگ نمیزنه فقط سر سال عین مترسک میرم امضا میکنم و میام،حتی ماه به ماه اجاره ارو میریزه تو کارت همسرم، و حتی من اختیاری در قیمت گذاری ندارم

اما وقتی اینو میگم همه ازم ناراحت میشن از همه بدتر خانواده مردسالار خودمن، حتی میگن شوهرت خیلی خوبه که زده به نامت دیگه حرف زیادی نزن

یه پولی تو حسابه که به اصطلاح مال منه، یه کسب و کار کوچولوی خونگیه که مثلا مال منه، اما فقط اسمش مال منه و من هیچ اختیاری ندارم و اگز همسرم اجازه نده حق ندارم هزارتومن از روش بردارم

و باز بدترین قسمت ماجرا همراهی و پشتیبانی خانواده ام از همسرمه و اینکه مدام منو جلوش تحقیر میکنن و میگن شوهرت خیلی خوبه تو بدی، تو مشکل داری، تو زیاده خواهی، تو خودخواهی، تو سرکشی و و و و و

میدونید 25 ساله دارم میجنگم و دیگه خسته شدم، ازینکه با همه دنیا بجنگم خسته شدم، میخوام یه تصمیم بگیرم

یا تموم چیزایی که بهم میگن رو باور کنم و دست از جنگیدن بردارم و تسلیم خواسته هاشون بشم

یا ازشون دست بکشم و برم یه جایی که بتونم زندگی کنم

شما بهم بگید چیکار کنم؟ این تلاش کردنها رو برای اثبات خودم تموم کنم یا بذارمشون پشت سرم و برم به راهی که نمیدونم تهش کجاست؟

باز اگر سوالی بود یا جایی اش مبهم بود بپرسید میگم بهتون ولی خودتون رو بذارید جای من و نظرتونو بگید

من خیلی خسته ام

...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز