صبح خواستیم بریم بیرون مادر شوهرم اومد شروع کرد دعوا کردن شما روز جمعه رفتین بگردین خاک تو سرتون ایشالله سرطان بگیری منم پام پیچ خورد خیلی دردم گرفت عصبی شدم گفتم ایشالله هرچی شر داری برسه ب خودت بعد سوار ماشین شدم حالا شوهرم هم اومد منو رسوند خونه بابام گفت حق نداشتی ب مامانم اینجوری بگی باید ساکت بمونی هرچی میگه حتی بگه تو ج،نده ای بگه ایشالله مادرت بمیره تو باید لال باشی منم گفتم ۶ سال سکوت کردم هیچی نگفتم این شد وضع زندگیم ب مادر تو چ ربطی داره ک من کجا میرم کجا میام تو باید الان خدایی قضاوت کنی این همون مادری هست ک آرزوی مرگ بچه ات رو کرد گفت هروقت تونستی جلو زبونت بگیری هیچی نگی بیا خونه وگرنه دیگه نمیخوام بیای منم گفتم نمیام وسایلام رو داروهام رو بیار گفت هیچی از اون خونه مال تو نیست 😔😔😔😔آخه من چقدر سکوت کنم چرا واسه ی بیرون رفتن باید سرطان بگیرم چرا آرزوی مرگ بچم رو میکنه چرا نباید مثل خیلیای دیگه اونو مثل مامان خودم دوست داشته باشم چرا شوهرم همه حق رو داد ب مادرش گفتم پام پیچ خورد درد گرفت گفت کاش میشکست