دست میزد بهم موهامو میکشید نه خیلی بدا صبحا پام میشدم میدیدم بدنم کبوده بعد یبار تو خونه با صدای بلند گفتم اگر دوباره اذیتم کنی به حضرت علی یا سلیمان میسپارمت دیگه نیومد خوداروشکر همشم اسممو تو گوشم صدا میکرد خیلی وحشتناک بود
من فکر میکنم که وجود داشته باشه ولی خب تا کاریش نداشته باشی کاری بهت نداره.بین ادما و اونا یه فاصله ای هست ک فقط با کارای خود ادم کنار میره مثل خیلیا ک حتی ب شوخی دست ب احضار و از این چیزا میزنن این فاصله رواز بین میبرن و اجازه ورود میدن بهشون
منم دقیق نمیدونم.اما الان که بزرگ شده و دبستانی هم هست هنوز مشکل داره.میترسه.گاهی شب ها توی خواب حرف میزنه.من اولش باورم نشد ولی یه شب کنارش خواب بودم شروع کرد به حرف زدن.بهش گفتم با کی حرف میزنی ولی خب انگار اصلا صدای من رو نمیشنید.بیداش کردم گفتم خواب چی میدیدی حرف میزدی؟اما اصلا هیچی یادش نبود.