هر هفته مجبور بودم ٤ سال تمام خواهر شوهرم ميرفت كلاس بچه اشو ميذاشت خونه مادرشوهرم
ماهم بخاطر بچه اين پاشيم بريم با بچه اش بازي كنيم حوصله اش سر نره
فكر كن تابستونو زمستون تو برف و بارون و افتاب
بعد كلاسشون كه تموم ميشد تشريفشو مياورد
قربون صدقه جر واجر ميداد خودشو واسه داداشش
حرف كه ميزد منو نگاهم نميكرد منم انقدر براي خودم بي اهميتش كردم علارغم اينكه واقعا اذيت ميشدم خسته از كارت بزني بري ٤ ساعت بشيني اخرم بيشعوري يه گوه رو تحمل كني
انقدر براي خودم اهميتش رو از دست داد كه حد نداره، بچه و شوهرش حرف ميزدن باهام آخر خودش از كون سوزيش درست شد ولي من ديگه حس ام بهش معمولي شده