دوماه هست ک جدا شدم..
خود خصوصیات رفتاری همسر سابق بکنار..ولی هرموقعه یاد رفتارهای عابروریز خانوادش میوفتم..باخودم میگم حیف سالهای جوانیم و آرامش خانوادم ک ب پای همچین خانواده ای سپری شد..
ازروز عقد شروع میکنم..
عقدم منو بردن یه جای درب وداغون ک بافت فرسوده ک وکهنه ای داشت..فک کنم اززمان شاه مونده بود..تاریک..کهنه...قدیمی..ب خودشون زحمت ندادن یه سفره عقد هرچند کوچیک پهن کنن...تودستشون تاسالن عقد ، تو یه دبه شربت اورده بودن بالیوان یکبار مصرف و سینی.ویه قوطی شیرینی...ازهمین شیرینی تو خاستگاری هم اورده بودن که چقد قیمت شیرینی رو هی میگفتن!!!ازخودم حرصم میگیره ک بهشون بله گفتم.....نکرده بودن حتی دوتا لیوان لاقل برای شربت تودفترخونه تزیین کنن..
خرید عقد باهزارویک چشم غره خود پسرشون بااخم وتخم منو برد بازار یه شال سرمه ای ..بایه بارانی خرید...من حتی ی دسته گل نداشتم..منو حتی آرایشگاه هم نبردن...مامانش ازعهد بوق یه چادر قهوه ای ازمشهد اورده بود ک یهو دیدم انداخت روسرم...هیچ جام شبیه عروسا نبود...من ازخانواده فقیری نبودم ..وضعمون متوسط هست..ولی میشه گفت توبالاشهر هستیم..ولی مراسم عقدم جوری بود ک انگار منو ازپشت کدوم کوهی پیدا کرده بودن ...
چقد ازسادگی خودم ناراحت میشم ..کاش یکی بود همونجا گوش منو میپیچوند میگفت به چی اینا میخوای دقیقا بله بگی؟ مگه زنجیر ب دست وپات هست..؟ فکر میکردم اگه کوتاه بیام و سکوت کنم رفته رفته درست میشه...زهی خیال باطل...!..
بعدازبله گفتن...خواهرش پاشد جعبه شیرینی گرفت سمتمون...من دلم گرفته بود ..خیلی....حس میکردم خیلی خوارشدم...هیچ ارزشی ازطرفشون نمیدیدم..براهمون شیرینی میلم نکشید...نخوردم..یهو دیدم همسر برگشت با چشم غره گفت ؛ خواهرم شیرینی گرفت چرا برانداشتی؟؟؟..گفتم میلم نکشید....گفت باید برمیداشتی ...توبه خواهرم بی احترامی کردی..
اینهمه بی توجهی خانوادش رو نمیدید ب شیرینی برنداشتن من ایراد میگرفت...
ازدوران نامزدی و رفتارای خفت بار و خشونتی وعجیب غربب خودش ک بگذریم...(خیلی هاشو تو اولین تاپیکم نوشتم)....برسیم به عروسی ....
همه جهاز رو خودمون خریدیم...یدونه فرش خودشون خریدن باهزارو یک منت و تحقیر جهازمن..
قبل عروسی ک اومده بودن کمک چیدن وسایلا انقد جهاز منو مسخره میکردن ک صدای قه قه شون آپارتمانو برداشته بود.....هیجی نگفتیم..ک بحثی نشه...درواقع نجابت بی جا....رفتارهای وحشی گونشون ...که حتی ساده ترین حرفارو هم با دادهوار میگفتن...خسیس...چشم تنگ....بدهن...هرچی ازبدهنیشون بگم کم گفتم...هرررر بدوبیرایی اززبونشون درمیومد به هم میگفتن...به مردم میگفتن...باهمه سرجنگ داشتن....خجالت میکشیدم وقتی باهاشون جایی میرفتم بس ک ازجنگل فرار کرده رفتار میکردن...بی فرهنگانه...وحشیانه..بی ادب..بی ملاحظه...بسیار ازخود شیفته...ازهمه چیزشون تعریف میکردن پشت سرهم...پیش همه..ازمیوع ای ک میخوردن تا لباس تنشون...تااا همه چی...ودرمقابل طرف مقابل رو ب بدترین و بی محترمانه ترین شکل میکوبیدن و مسخره میکردن....طرف مقابلم اگ ناراحت میشد یا میگرفتنش ب باد فحش یا کارو میکشوندن ب کتک و زدو خورد...
مادرشوهر حراف....بهدان زن...توهین زن...بددهن..
پدرشوهر مثل مادرشوهر...
باباشون نزدیک ۷۰سالش میشد..ذره ای مهربانی توصورتش نبود...یکبار من بشاش وخندان وصورت متبسم ندیدمش..
اگه کادو میبردم بهشون همونجا پیش خودم خودمو با کادوم فیتیله پیچ میکردن...پیش خودم مبگفتن زشته.یا انداختم تو نون خشکی...یا عروس فلان خانم اینجوریع...بهمانه...!مدام یا مقایسه میکردن...یه میکوبیدن....
تو چندسال متاهلیم یادم نمیاد یبار خواهرشوهرام تولد منو تبریک بگن...بیمارستان بستری هم شدم درحد پیامک هم حال منو نپرسیدن..
خیلی میکردن مادرش ی زنگ میزد..ک درمقابل انتظارداشتن من ب بهترین شکل ب همه چیز اونا رسیدگی کنم پرس جو کنم..ولی خودم هیچ انرژی مثبتب ازشون نمیدیدم...اگرم جایی کاری میکردن....درادامه با رفتارهای عجیب غریب همرو هیچ میکردن...
توعروسی ؛ خواهرشوهر کوچیکم....موند عین غریبه ها آخرسر اومد...پاشو انداخت روپاش ..گوشیشو دراورد ک فیلم منو بگیره....من اون لحظه وسط سن بودم..درحال رقص وشاباش ...فیلم بردار ب خواهرشوهرم گفت ک خانوم فیلم قدغنه ..خواهرشوهرم همونجا ی سیلی زد دم گوش فیلم بردار....ب اونم بسنده نکرد اومد ازپشت دست منو گرفت کشید و باصدای بلند گفت ...توچیهههههه منیییی؟!! من چیه تواااااام؟!!...من عین یخ سرد شدم....ازخجالت آاااب شدم پیش اون همه مهمون ک همه داشتن اون لحظه رو نظاره میکردن...همه مهمونا شوکه شدن...همه ازهم میپرسیدن چرا اینجوری کرد....
هربار آشنایی فامیلی ...منو جایی میدیدن..میگفتن چرا اون اونجوری کرد...!...
هیچ حرفی نمیتونستم پیدا کنم بگم..ک بعدها اگ ب گوششون برسه بلوا بپا کنن..
ب ناچار ی چیزی میگفتم ک فقط بشوره ببره ماجرارو...و لاپوشونی کنه..
ولی ازخاطرخودم چی؟؟هیچ وقت پاک نشد..
یه معذرت خوای خشک وخالی هم بابت اون ماجرا ازمن یا خانوادم نکردن.....توخونه آب میخوردم ی حرفی ازش درمیوردن...
پدرشوهر حساب بانکی منو هم چک میکرد...چقد ساده بودم..یا ب اسم احترام چیزی نمیگفتم...یا فکرمیکررم بالخره شاید درست شد...یا آروم آروم درست میشه...خودمو باین چیزا قانع میکردم...
ولی ازدورن باهر رفتارشون دلم میشکست...
گذشته ازینا...ی پاشون تودعا نویس بود...براهرچیزی میرفتن پیش دعانویس....هرکی ام مهمون میومد میگفتن لابد باخودش دعا اورده...حتی توعقدمم نزاشتن ب غیرازخودشون و ما ؛ کس دیگه ای از فامیل بیاد...میگفتن یوقت با خودشون دعا میارن....
اینا ی گوشه از برخورداشون بود...
جمله ای ک درانتهای این فکرو خیالا میاد ب زبونم؛ خدایا شکرت ک ازون خانواده اومدم بیرون..