عصر داشتم میرفتم فروشگاه واسه خرید همسرم گفت من نمیام خسته ام خودت برو وقتی بیرون رفتم یادم افتاد کارتم همراهم نیست برگشتم کارتم را ببرم گوش دادم صدای همسرم می اومد تلفنی با یکی میحرفید نزیک ۱۰ دقیقه وایسادم به حرفهاش گوش دادم با یه خانم حرف میزد نمیدونید چطور قربان وصدقه اش میرفت منی که ۱۵ ساله زنشم اینجوری باهام حرف نزده بعد منو دید دستپاچه شد گوشی را قطع کرد داشتم دیونه میشدم از خونه بیرونش کردم تصمیم گرفتم ازش جدا بشم ای خدا من چقد بدبختم