امشب دوستان وسوسه ام کردن ک داستانمو بزارم 😀
من با یکی از فامیلای پدریم خیلی لج بودم (همسرم )خیلی باهم بد بودیم در حد دعوا و اینا ..رفت و امد خانوادگی شدیدی داشتیم ..هفته ای ۳ ۴ بار مجبور بودم ببینمش..هربار هم میدیدیم دعوامون میشد ..تا اینکه یه بار ما عازم سفر بودیم یهو داداشام بهش زنگ زد گفت بیا درخونمون زاپاس برام بیار ..گفت کجا میرید گفتیم مشهد ..ب من گفت ایشاااالا ک تو بری و دیگه برنگردی و ریختتو نبینم ..گفتم منم دارم میرم ک یه مدت ریخت تو رو نبینم 😀
این سفر باعث شد ک حرف دلشو بزنه و اخر شب بهم پیام داد گفت چقد از این شهر بدم میاد وقتی تو توش نیستی انگار هیشکه نیس ..گفتم شعر نگو بابا من از دستت راحت شدم ..گفت بجون مامانم خیلی حالم گرفتس نمیدونم چرا انقدحالم بده هیچ وقت فکر نمیکردم ک نبودنت اینجوری عذابم بده ..اولش فک کردم داره مسخره میکنه ولی واقعا حالش بد بود..
منم سر ب سرش گزاشتم و میخندیدم ولی زنگ زد خیلی جدی باهام حرف زد ..اولش شوکه شدم ک چرا اینجوری میگه ولی بعدش تصمیم گرفتم جوابشو ندم ..
تا اینکه بعد ازیه هفته برگشتیم شهرمون و سررریع ب بهانه زاپاس اومد خونمون ..ولی دیگه باهاش شوخی نمیکرد خیلی عوض شده بود یه شرمی تو نگاهش بود ..حتی مامانم بهش گفت چ عجب شما دوتا نپریدین ب هم ..
خلاصه اون هی پیام میداد و من نادیده میگرفتم ..تا این نامه اعزام ب خدمتش اومد و رفت سربازی ..تازه اونجا بود ک فهمیدم منم دوسش دارم ..شب اولی ک بهم پیام نداد انقد داغون بودم ک حد نداشت ....احساس خفگی داشتم ..همش با خودم کلنجار میرفتم ک چرا جوابشو ندادم چرا باهاش بد بودم ..تا یک هفته خبری ازش نشد .مثه مرده متحرک بودم انگار جون از تنم جدا شده ..مادرش دعوتمون کرد خونشون برا اش پشت پاش ..رفتم خونشون ولی اون ک نبود انگار هیچکسی رو تو دنیا ندارم ..حس عجیبی بود منی ک انقد مغرور بودم حالا حس دلتنگی داشتم ..
بعد از یک هفته بهش لباس خدمت دادن و مرخصی بهش داده بودن ..برگشت و گوشیشو روشن کرد سریع بهم زنگ زد تا گفت الو ترکیدم نتونستم خودمو نگه دارم ..همونجا بود ک بهش گفتم منم دوستت دارم و اینا ..تمام حال و روز اون روزایی ک نبود رو براش تعریف کردم و اونم گفت ک این مدت چقد بهش سخت گذشته ..