اون روزا ....
آخ...
افسرده تر از افسرده
جوری ک میخواستن منو ببرن پیش روانپزشک و با قرص و دارو ارومم کنن...
ولی من نمیرفتم...
مامانم واسم گوشی خرید تا یکم باهاش سرگرم باشم..
اصلا حوصله نداشتمو فقط روشنش کردمو اهنگ گوش میدادم...
اون روزا گوشه اتاق مینشستمو با اهنگ حالم خیییلی بدتر میشد..
ولی گوش میدادمو آنیدو میزدم تا بار دیگه حواسشو بیشتر جمع کنه و میزدمش ک تو تو زندگیه قبلیت چیکار کردی.... همینقدر غیر عادی بودم ..
من شده بودم آدمی ک کل روزو خوابه و شبا بیداره...گاهی شبا یواشکی میرفتم روی پشت بوم و به شهر و اسمون نگاه میکردم...
بارها خواستم خودمو بندازم پایین ولی چهره مامان بابام میومد جلوی چشممو نمیتونستم...
من میخواستم فرار کنم
از خودم از این شهر از همه...
دلم میخواست چن ماه بمیرم و بخوابم...
دلم زار میزد واسه یه رفیق ک بهم زخم نزنه و خیانت نکنه
کاش یکی کنارم بودو بهم میگفت چقدر حواسش به منه
این روزا چقدر به حرفای دلگرم کننده نیاز دارم
چقدر بی کسم
آه آنید آه...
چقدر از ته دل شکستی
اصلا میدونین چیه
ادم توی زندگی یبار نمیمیره
ادمی تو زندگی چندیییین بار میمیره
بی انکه واسش مراسم تدفین بگیرنو واسش گریه کنن..