خودمو خیلی بی ارزش تر از این حرفا میدونم ...
با خودم میگم لعنتی ۲۶ سالت شد فقط افسردگیت بیشتر شده..
خواهر عزیزم ... یه جورایی حس میکنم باختم شاید بگی ۲۶ که سنی نیست ولی حس واقعی من اینه..
زندگی توی شهر کوچیک و سنتی و خانواده محدود و افسردگی ژنتیکی و.... همه چیز دست به دست هم داد که بشم این که الان هستم..
گاهی با خودم میگم بلند شو عزیزدلم توام میتونی ولی خدا میدونه چقدر درد میکشم برای تونستن...
دوشبِ باز افتادم تو تخت و نایه بلند شدن ندارم .
حیف از جوانی...
کاش یه نفر یه چیزی از آینده ام میگفت..
میگفت دخترم توام روزی از ته دل میخندی و از این باتلاق میایی بیرون...
میایی بیرون و من باورش میکردم ...
پامیشدم لامپ این اتاق رو روشن میکردم
رژلبی میزدم رو لب هام و باز شروع میکردم :)
افسوس که دیگه نه همدمی دارم و نه باوری ....