اواخر ابان ماه،که حالموباهزاربدبختی و جنگیدن با درونم بهترکردم،نشستم وسط اتاقموبه کتابامو منابع کنکوری نگاه میکردم ..
درس خوندن واسم سخت بود..و من یادم رفته بود هدفم چیبودو چی میخواستم بشموچیکار میخواستم بکنم..ارزوهام تحلیل رفته بودن..
شروع کردمودوباره پرورششون دادموسعی کردم انگیزموایجاد کنم...
خلاصه،
روزی از روزهای آذر ماه من شروع کردم
با روزی 3ساعت مطالعه در روز و کنترل خوابی ک خیلی وقت بود 17ساعت بود...
شکست میخوردموباز دست روی زانوهام میذاشتموبازم شروع..دوباره ... دوباره...
بارها و بارها ولی میدونستم رمز موفقیتم ناامیدنشدن و پیوستگیه...
ساعت مطالعم به 8ساعت هم میرسید
خلاصه تیرماه شد و من کنکور دادم..