بعد از اینکه کلی دعوا و بحث شد بین خانواده
آخرش به مسافرت ختم شد و ما خانوادگی به کیش رفتیم
اونجا تو یه هتل بودیم
که یه روز عصر که با مامانم بحثم شد طبق معمول از اونجا بیرون زدم و نزدیکای ساحل گم شدم
اونجا دیدم یه پسر داشت با گوشی حرف میزد و خیلی هم عصبانی بود در اخر هم گوشیشو پرت داد
من خیلی ترسیدم که اونجو بودم و شروع کردم به گریه کردن که صدامو شنید و منو دید خیلی مهربون باهام رفتار کرد و من باش گفتم گم شدم
گفت فقط اسم هتل رو بگو تا ببرمت
گفتم و رفتیم تا رسیدیم هیچی نگفت
بعد از دو سه روز که میخواستیم برگردیم اومده بود باهامون و من اینو روزی فهمیدم که میخواستم برم مدرسه و اون سر راهم میومد
گفت عاشقت شدم و من مغرورانه جواب میدادم که نه نمیخوامت ...
بعد از دو هفته بهم گفت که به خاطر تو خونه گرفتم اینجا
تو این روزا اونقد خوشم از قیافش اومده بود که دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم و یهویی گفتم خونه رو به نامم بزن
فرداش به نامم زد.. و گفت اون هتلی که اقامت داشتید هم ماله منه اگه بخوای به نامت میزنم
و من درخواست دوستیشو قبول کردم