چهار ده سالم بود ازدواج کردم به زور خانواده
تک فرزند بودم البته فرزند خوانده از پدر مادر که خیری ندیدم چون هیچ وقت درکم نکردم چهارده سالگی وقتی گفتن ازدواج کن تنها چیزی که از ازدواج تو ذهنم بود این بود که شوهر میکنم آرایش میکنم به دوستام پز میدم
چون تو جامعه هم نبودم هیچی از شوهر داری و خیانت اینجور چیزا نمیدونستم
شوهرمم به خاطر پول پدر خواندم جلو اومده بود واصلا دوس داشتنی در کار نبود
سال اول دوم با دعوا و تحقیر شدن من گذشت
بعد کم کم با دیدن زندگی بقیه یواش یواش منم یاد گرفتم خودمو یکم تو دلش جا کنم
اما نشد خواستم طلاق بگیریم رفتم دادکاه اما نزاشتن
شوهرمم انگار یه تلنگری شد آروم آروم بهم توجه نشون داد
تا اینکه عروسی کردیم
تا اونموقع که چهار سال نامزد بودیم چیزی از شوهرم ندیدم یعنی خر بودم اهل کنکاش نبودم خودمم بچه بودم چیزی از خیانت نمیدونستم
یه روز بعد تولد پسر اولم تو جیبش کا...ندوم و قرص تاخیری که دوتاش مصرف شده بود پیدا کردم
گفت دوستم داده تو خونه استفاده کنم منم ساده باور کردم
حالا کارش تو ایروانه
اینستاش رو نصب کردم رو گوشی خودم
قبلا هم رقته بود نایت کلاب کلی دعوامون شد اما بخشیدم قول داد همیشه آنلاین باشه و من هر وقت خواستم تماس بگیرم اما رفت و به قولش عمل نکرد
تو اینستاش