ببین ساعت ۱۰ اینای شب بود بعد زمستونم بود سرررد من و مامانم تو خیابون داشتبم راه میرفتیم از شانس ما چراغ خیابونم مشکل داشت نورش کم بود
یه لحظه مامانم رفت کوچه ی اونور تر یه مغازه بود اونو ببینه کلا جدا شدیم از هم
بعد کوچه ام خلوتاااااا سگ پر نمیزد
یهو دیدم دوتا دست حلقه شد دور کمرم سعی داشت خودشو نزدیک کنه بهم منم از ترس بدنم شل شده بود حتی نمیتونستم جیغ بزنم برگشنم دیدم یه پسر هیکلی قشنگ نررره غول بود محکم دستاشو فشار داده بود ب بدنم داشتم خفه میشدم اصن واقعا واسه یه لحظه حس کردم مردم هیچ جارو نمیدیدم یه دیقه تو همون حالت و مقاومتای من سپری شد دیدم مامانم با دمپایی افتاده دنبال پسره
فحش میداد داد میزد دمپایی پرت میکرد
البته هیچکس تو خیابون نبود پسره ام پاشو گذاش به فرار یهو غیب شد نفهمیدیم کجا رفت
خلاصه ک واقعا تجربه ترسناکی بود قشنگ مرگ رو تجربه کردم هنوز ک هنوزه کسی تو خیابون بهم نزدیک میشه دست و پام میلرزع خداروشکر میکنم اتفاقی نیفتاد پسره حالت طبیعی نداشت مست بود