صدبار تا حالا از بابام خواهش کردم که باهاش صحبت کنه...حتی دعوا هم نه...فقط صحبت کنه بلکه بهتر بشه ولی بابام میگ من نمیتونم شمشیر بردارم با پسر مردم دعوا کنم
ببین ینی مرام و معرفتش در همین حده....
از طرفیم تو یه شهر کوچیک زندگی میکنه بخام خودم تنهایی مستقل بشم مردم میخان حرف بزنن هی...من حتی ب فکر ابروی اون هستم اما اون زحمت نمیده ب خودش برای زندگی دخترش کاری کنه
فقط منت قرصای اعصابی ک میخوره رو روی سر من میذاره که همش بخاطر توئه
بیشترم بخاطر دوتا خواهر کوچیکم چیزی نمیگم چون جو خونمون متشنج میشه اون بچه ها چه گناهی کردن که تو دعوا و مصیبت بزرگ بشن