من متولد68هستم ...سال 82بود میرفتیم دبیرستان اون موقع ها راه خونه تا مدرسه یک ساعت بود پیاده ..من وچند تااز دوستام همیشه وقتی زنگ تعطیلی میخورد تو سرما و گرما عشقه این داشتیم که پیاده بریم خونه ...تو همون روزا تقریبا اواخر سال تحصیلی بود همیشه یه موتوری پسر سبزه رو میدیدم که رد میشد و خیلی نگاه میکرد یه روز با دوستم سونیا که بودم اومد همینجور که تو حرکت بود گفت عروس ننم میشی دوستم هم میگفت این با من بود این بامن بود خیلی خوشحااال منم البته میدونستم بامنه اما دله دوستمون نشکوندم ...وخلاصه هر روز میدیدمش رد میشه سری تکون میده ..یه روز بایکی از دوستام از مدرسه برمیگشتیم اسم دوستم زینب بود نزدیک خونه بودیم تقریبا دیدم همون موتوری اومد وزینب رو صدازد اونم رفت سمتش وباهم دودقیقه حرف زدن بعد زینب اومد گفتم چیکارت داشت چی میگفت گفت آشنا بود چیز مهمی نمیگفت واسم تو رو پرسیدمنم گفتم آیدا (البته اسمم آیدانیست دوستام صدام میزدن آیدا)...