2777
2789
عنوان

عشق وعاشقی من ...

| مشاهده متن کامل بحث + 1364 بازدید | 133 پست

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

چرانصفه گزاشتی،،،میشه بقیه داستانت هم بزاری یه مختصری بگولطفا

میزارم عزیزم حتما لایکت میکنم 

امیدوارم به هر آنچه تو دلت هست برسی...منم همینطور بیا برای جفتمون صلوات بفرست😍

دیدم واقعا نیستن گفتم خدایا نکنه من اشتباه می‌کنم اصلا درست اومدم؟؟؟ آره درست می‌دیدم نبودن..ابر سنگینی بود انگار همه جا تاریک و تاریکتر میشد نم نم بارون میزد تنها تو جنگل...یهو یادم اومد محمد ایناهم میخواستن جمع کنن وبرن سریع برگشتم سمت اونا که دیدم محمد وپسر عمویش پیچیدن تو جاده خاکیه به سمت بیرون از جنگل دادزدم محمد ولی نمیشنید ورفتن که دیدم صابر داداش محمد کنارم ایستاد وخداروشکر باهاش تاشهر اومدم ورسیدیم اول شهر محمد وایساده بود منتظر داداشش که دید منم باهاش هستم تعجب کردوگفتم خانوادم نبودن خلاصه جام رو با پسر عموش عوض کردم وگفتم برو سمت کیوسک تلفن از اونجا به آبجیم زنگ زدم گفتم که اینجورشده ومنم میگم تو رو دیدم توجنگل وگفت باشه آبجیم از شوهرش جدا شده بود و با دخترش تنها زندگی میکردن ...بابای من یه آدم خیلی خشن وعصبی وغرغروووبود شدید...آبجیم که با بابام مشکل داشتن اون زمان زیاد رابطه ای با خانواده نداشت که کسی بخواد ازش خبر داشته باشه اومده یانه سیزده ؟؟؟برای همین بهترین گزینه بوده بهش بگم...وبه محمد گفتم برو سمت خونه قلبم تو دهنم میزد دوتو کوچه پایین تر پیاده شدم رفتم سمت خونه پدر زدم آبجیم در رو باز کرد سریع گفتم که من با آبجیم بودم دیدمش و اونم گفتم ماهم همینو به بابا گفتیم (خداروشکر اونا هم همین به ذهنشون رسیده بود)رفتم داخل مامان که رنگ روش پریده بود وعصبی وبابام که طبق معمول داد وبیداد میکرد گفت خبر مرگت کجا بودی باید حتما میرفتی ولو میشدی

امیدوارم به هر آنچه تو دلت هست برسی...منم همینطور بیا برای جفتمون صلوات بفرست😍

منم الکی گفتم آخه من به اون دوتا دختره گفته بودم میرم پیش آبجیم...گفت اونا گفتن رفته پیش آشناهاتون ...خلاصه باکلی غندولند ودعوا سرو صدا اون روز گذشت ومنم دیگه کمتر میرفتم بیرون یعنی دیگه بهم خیلی اجازه بیرون رفتن نمیدادن ازاون طرف هم خانواده محمد هم سایه منو باتیر میزدن مخصوصا مادرش ...من بدی بهشون نکرده بودم اصلا فقط پسرشون ودوست داشتم  ...من زندگیمو خیلی خیلی دارم خلاصش میکنم ...منو محمد هر دوتامون اون دوران یه اشتباهاتی داشتیم که خیلیا تواون سن براشون اتفاق میفته خب خیلی دیگه حاشیه نمیرم....باید تلاش میکردم دانشگاه قبول بشم یعنی هر طور شده بود میخواستم برم شهر دیگه براادامه تحصیل تابا محمد خیلی راحت هر جا دلم میخواست برم وبیام واینطور هم شد ولی دیگه بابا ناراضی بودو...

امیدوارم به هر آنچه تو دلت هست برسی...منم همینطور بیا برای جفتمون صلوات بفرست😍

راستی روز سیزده چون باماشین آشناهامون رفته بودیم اوناهم گفته بودن تو بارون گرفتار میشیم باید برگردیم شهر بابام اینا هم نمی‌تونستن بگن ما باید منتظر دخترمون باشیم آبروشون خیلی براشون مهم بوده آخه چی بگم 😐براهمین برگشته بودن بدون من...خب اینو جاانداخته بودم


امیدوارم به هر آنچه تو دلت هست برسی...منم همینطور بیا برای جفتمون صلوات بفرست😍

خب بالاخره باکلی بدبختی بابا راضی شد من برم شهر دیگه دانشگاه رفتم ...محمد هم همونجا بایکی از دوستاش می‌رفت سر کار ومن خوابگاه بودم نیمه دوم سال 86خیلی شبا میرفتم دیدنش خونه دوستش میموندیم ...همون سال اول دانشگاه بود که بابای محمد مریض شدو گفتن سرطان داره وبرای مداوا باید میومد همون شهری که من دانشجو بودم روزای سختی بود برای محمد همیشه داغون وناراحت هرچی داشتن و نداشتن فروختن برا مخارج بیمارستان باباش ...توهمین روزا من یه خواستگار برام اومد خواهرزاده عروسمون... اینوبگم کجا منو دیده بود ...من یه عمه داشتم خدابیامرزتش اون موقع مریض بودم یه شب توبیمارستان همراهش بودم یادمه علی ، خواستگارم ،مادرش بستری بود اونم پیش مادرش بود که بستری بودخب منو پسندیده بود به قول خودش یه دل نه صد دل عاشق من شده بود واومدن خواستگاری نمی‌دونم چی شد اصلا یهو بهش جواب مثبت دادم البته قبلش به محمد گفتم من برام خواستگاراومده چیکارکنم گفت هر جور خودت میدونی ولی معلوم بود می‌ترسه بگه جواب منفی بده چون به شرایط خودش اطمینان نداشت و ترس اینکه من موقعیت خوبی رو به خاطرش از دست بدم داشت ...جواب مثبت دادم .. بله..

امیدوارم به هر آنچه تو دلت هست برسی...منم همینطور بیا برای جفتمون صلوات بفرست😍
چرانصفه گزاشتی،،،میشه بقیه داستانت هم بزاری یه مختصری بگولطفا

دارم مینویسم خانمی بیا

امیدوارم به هر آنچه تو دلت هست برسی...منم همینطور بیا برای جفتمون صلوات بفرست😍
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز