وااای یه عالمه نوشتم پاک شد🤦دوباره...
من و محمد باعشق تو اون خونه سپری میکردیم من کلاسامو میرفتم محمدم گاهی وقتا کاری گیرش می اومد میرفت (توکار ساختمانی بود)عصرهم که میشد باهم باموتور می کنیم دور دور میخواستیم پا دری بخریم در مغازه وایسادیم که یه نفر از خونه کنار مغازه اومد بیرون وگفت من دارم وسایلای خونمو میفروشم اگر میخواید بیاید و ببینید ماهم تلویزیونش و ضبط بزرگی ک داشت رو پسندیدم وخریدیم و کم کم وسایلای خونه به حدی بود که راحت بشه گذروند ..خانواده محمد خبر داشتن ...اما خانواده من فقط آبجیم خبر داشت...یادمه محمد همیشه از زمانی که بامن آشنا شد میگفت من مهر مادری ندیدم و هیچوقت بهم اهمیت نمیدادن میگفت اگر مریض میشدم اصلا منو دکتر نمیبردن یا اگر چیزی میخواستم برام نمیخریدن...یکی از خاطره هاش تعریف میکرد یادمه میگفت تو مدرسه برا مسابقات فوتبال انتخاب شدم اما کفش نداشتم ومدرسه قرارشد کفش بهم بدن وقتی صدام زدن تابرم بگیرم از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و میرفتم وبشکن میزدم..تا کفش رو پوشیدم مدیر دید اندازم نیست وبرام بزرگه همون لحظه دادن به یه پسر دیگه وبه من هم گفتن برو دیگه نداریم🥺ورفتم خونه به بابام گفتم برام کفش بخر میخوام برم مسابقه قبول نکرد به مامانم هم ک گفتم اونم گفت ن ...اون شب مسابقه تاصب خوابم نبردو صبح زود رفتم از دور به بچه ها ک انتخاب شده بودن و داشتن سوار ماشین میشدن تابرن برامسابقه نگاه کردم😒
خب... محمد یه دوس داشت به اسم مسلم چند روزی اومد پیش ما وقرارشد باهم برن سر کار مسلم دایی عروسشون هم میشد یعنی دایی زن داداش محمد...پسر خوبی بود زیاد حرف نمیزد سرش تو کار خودش بود محمد دوسش داشت واحترامش رو میزاشتی خونه خواهرش چند تاکوچه بالاتر از ما بود ولی اونجا نمیرفت گاهی اوقات باهم سه تایی یه سر به خواهرش میزدیم و..
خواهرش زن شادو باروحیه ای بود خوشم میومد ازش..یه روز دیدم میگه میخوام یه چیزی بهت بگم دل دل میکنم گفتم بگو ..