من خودم ترم 1 دانشگاه که بودم
بابام رفته بود کربلا
پسرداییمم رفته بود
ولی پسرداییم زودتر اومده بود و داشتن ولیمه میدادن
من اون روز میخواستم برگردم و تو مراسمش باشم
ولی از بد روزگار استاد نیومد و آموزش گفت بشینین تا بیاد
ما هم هی بشین بشین بشین شب شد و استاد تازه اومد😑😧🖐
تازه شروع کرد نیم ساعت درس داد
ساعت شده بود 6 که کلاس تموم شد
زمستون بود و هوا زود تاریک میشد
منم لج کردم که امشب حتناً باید برم شهرمون اشکم دراومده بود
هم کلاسیام همه دلداریم میدادن که بابا بیخیال صبح اول وقت با اتوبوس برو
الان شبه خطرناکه
انگار داشتن یاسین میخوندن
زنگ زدم ترمینال یه راننده فرستادن ماشینش سمند بود
من تک و تنها
شب
تو اون جاده
3 ساعت با رانندش تنها بود
و عین سگ میترسیدم که بلایی سرم بیاره و به شکر خوردن افتاده بودم
هم کلاسیام همه نگرانم بودن
بحث گروه درسی کلاس شده بود اینکه من کجام سالمم رسیدم یا نه🤕😫
وسط راه راننده نگه داشت واسه خودش چایی گرفت
بزور برا منم گرفت میگفت بخور اصرار به اصرار هی میگفت بخور من میگفتم نمیخوام😧🖐
میترسیدم مسموم باشه
راننده انقدر آدم پرحرفی بود
از وقتی نشسته بودم درباره رابطه پسر و دختر و ... میگفت
تو جاده آنتن نمیداد داداش و مامانمم نگران
پیاده که شدم داداشمم میخواست تازه بره خونه پسرداییم اینا اومد سر راه منو سوار کرد
انقدر هوار زد
منم فقط تونستم بگم بابای دوستم اومد دنبالش دیدن من میخوام بیام منو با خودشون اوردن😥🖐
هنوز جرعت نکردم حقیقتشو بگم
اون راننده هم مرد بسیار خوبیه و الان هرکاری تو اون شهر داشته باشم به ایشون میگم مثل یه برادر بزرگتر حمایتم میکنه🎈🖐