من حرف های تورو شنیدم وقتی که گفتی از اول عاشق همسر من بودی و با اجبار الان زن کس دیگری هستی....
و گوش کردم وقتی که گفتی وقت مجردی بارها بهش پیشنهاد ازدواج دادی و اون رد کرد حالا ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاد که به سمتت اومده...!!!!
عصبی شدم وقتی که گفتی نمیتونی فراموشش کنی و با وجود دو بچه هنوز شب و روز بفکرشی
و شکستم وقتی که گفتی اون با من دردودل کرده و گفته که به تو حسی نداره...
نمیدونم چطور باورکردی مردی که انقدر پست زده و بهت بی احترامی کرده حالاعاشقت شده!!!!
برام عجیبه که وقتی اون مرد متاهل سمتت اومد به این نتیجه نرسیدی که چقدر شانس اوردی که باهاش ازدواج نکردی!
حالا من بدون پرسیدن سوال یا درخواست توضیحی این زندگی رو ترک میکنم
نه برای اینکه موندن و دفاع کردن از حقم رو بلد نیستم و نه چون علاقه ای به همسرم ندارم
ترک میکنم چون تو دنیای من زندگی عشق و آرامش معنای دیگری داره
و تعهدو وفا گوشزد کردنی نیست
برای تو غمگینم که تمام این سالها ارامشت رو فدای هیچ کردی و احتمالا از لحظه های که همسرت بهت عشق ورزیده لذتی نبردی
و حتی الان نمیخای باورکنی که این ابراز علاقه و درد ودل بنای درستی نداره و حقیقی نیست
شایدم حتی داشتنش درظاهر برای تو با ارزشه نمیدونم
من فقط میدونم که خودم لایق عشق واقعی و آرامش بی قید وشرطم لایق مردی که انسانیت براش تعریف شده باشه
تو این لحظه اما برای خودم، همسرت و اون دو تا پسر دسته گلت غمگینم
و برای خود توهم حتی
اما این لحظه و این روزها میگذره
وبیشک هرکس به چیزی که خودش رو لایقش میدونه
خواهد رسید💚