من همه بچگیم با پسر عمم گزشت خونشون کوچه رو به رویی ما بود امروز دیدمش یادم افتاد چقدر دوسش داشتم حرفیم که زد حالمو خیلی خراب کرد
من الان عقد کردم با یکی که خیلی دوسش داشتم الانم دارم
تقریبا ۱۳سالم بود پسر عمم اینا رفتن سعادت اباد میدونستم اونم دوسم داره دیدنمون کمتر شد همه چی بد و دلگیر شد ولی عادت کردم میمود خونمون بعضی وقتا شبا میموند به هوای داداشم که باهم بازی کنن منم به هر دری میزدم که نگام کنه یا یه هرکتی نشون بده که دوسش دارم یا وقتی خانوادگی مسافرت میرفتیم.
میدونم دوسم داره ولی وقتی دیدم هرکاری میکنم عکس العملی نشون نمیده پشیمون شدم گفتم بیخیالش۱۶سالم بود با یه پسر دوست شدم 2سال باهم دوست بودیم بعد چنبار اومد خاستگاری عقد گردیم
پسر عمم از روزی گه عقد کردیم دیگه نیومد اصلا امروز تو عین ناباوری اومد پذیرایی کردیم بعد من اشپز خونه بودم اومد لیوانشو بشوره اروم گفت نرگس گفتم بله گفت من دوست داشتم من خشکم زد تقریبا همه چیو یادم رفته بود ولی این حرفو زد قلبم ریخت یاد تلاشایی کردم که منو ببینه ولی هیچی نمیگفت یادم افتاد چقدر دوسش داشتم ولی منو ندید گریم گرفت چرا زودتر بهم نگفت چرا این کارو با من و خودش کرد خدا میدونه چقدر حالم بده