2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۵۲)

1807 بازدید | 70 پست

صبح ساعت ۷ بچه ها بیدار شدن .یکی روی پا و اون یکی باشیر خوردن خوابیدن.

فقط دیدم ک رضا داره میره سر کار.

خوابیدیم باز تا ساعت ده ک آریو بیدار شد ، قصد داشتم شیرش بدم تا بخوابه اما محمد از توی اتاق اومد و گفت که میخواد باهاش بازی کنه و رفت سراغش.

من و علی باز خوابیدیم.

البته ب نیم ساعت نرسید ک سر و صدای محمد ، علی رو هم بیدار کرد.

هر چی میگفتم آروم باش بذار علی بخوابه فقط یک دقیقه رعایت میکرد.

رفتم صبحانه آوردم و با هم خوردیم.

طفلی بچه ها نگاهمون میکردن و انگار دلشون میخواست .

با خامه روی نون شکل میکشیدم و میدادم محمد میخورد.

بعد محمد خامه و عسل رو گرفت و شروع کرد ب آدمک و حیوون درست کردن.

درسته یک‌کم‌اسراف داشت‌اما خورد .

علی رو دوبار پشت سر هم شستم .لعاب برنج درست کردم.

علی زیاد نخورد .اما آریو خوب خورد و سیر شد.

روی پا‌گذاشتم خوابید .

علی ولی شیر خورد و خوابید.ساعت یک بود.

ناهار از دیروز داریم.

چند تا دنده کباب هم رضا توی مواد خوابونده ک درست کنه.

برنج خیس کردم و گذاشتم بپزه.

آریو قبل از دو و علی دو ونیم بیدار شدن.

وقتی ک خواب بودن ما میوه خوردیم.کلی سیب دادم‌محمد بخوره ک دندونش لق تر بشه.

اما از جلو نمیخورد.

علی دیرتر بیدار شد ، باز یک‌کم شیر دادم و یه چرت کوچولو هم زد.

رضا نزدیک ۳ اومد.

مستقیم رفت توی آشپزخونه.با تلفن حرف میزد و کارهاشو میکرد.

انبه خرد کرد باز  و ب قول خودش شیشلیک هایی ک توی مواد خوابونده بود رو آورد بیرون و کلی وقت با پشت ساتور نرمشون کرد و گذاشت توی سرخ کن.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

برنج هم دیگه آماده بود.فسنجون رو هم گذاشته بودم بیرون.

رضا دو تا کاسه انبه نگینی برای من و محمد آورد .ولی محمد نصفه خورد و من هردو رو خوردم.

بچه ها بیدار بودن اما آریو یک‌کم نق داشت کمی بلندش کردم و راه بردم .

ناهار حاضر شد .هر کسی برای خودش کشید .

دنده کباب رضا عالی شده بود.

فقط زیاد گذاشته بود بپزه ، یه جاهاییش خشک شده بود یا سوخته بود.

هی راه رفت و از آشپزیش تعریف کرد.

میگفت چنین شیشلیکی رو شاندیز هم ب آدم نمیده .

بقیه ناهار رو با فسنجون خوردیم .

نصف زمان ناهاربچه رو پام بود و مشغول آروم کردن و خوابوندنش بودم.

فکر میکنم دور و بر ساعت ۵ بچه ها باز خوابیدن.

آریو عادت کرده ب روی پا خوابیدن و این کارم رو راحتتر میکنه.

رضا رفت توی اتاق بخوابه.

ما چهارتایی هم بیرون مشغول بازی بودیم .

محمد چند باری ب حرفم گوش نداد و کارهای خطرناکی مثل پریدن از روی بچه ها و بلند داد زدن رو انجام داد.

آریو روی پا و علی داشت شیر میخورد‌.

برای ناراحتی از من ک بازی نگردم باهاش ، چندین بار داد شدیدی زد .علی ترسید و ب گریه افتاد.

آریو هم با بغض زل زده بود بهش.

گفتم یکبار دیگه داد بزنی بری توی اتاقت .

باز لجبازی کرد و‌ داد زد.گوشای خودمم درد گرفته بود.

دستشو گرفتم‌و گذاشتمش توی اتاقش و در رو بستم .

کلی غر زد و ب در زد و ....

رضا از صدای داد هاش از خواب پریده بود و اومد وسط حال .آریو ک گریه مبکرد بغل کرد و در اتاق محمد رو قفل کرد.

بعد آریو ک خوابید رفت و در رو باز کرد.اما محمد ک فکر میکرد در قفله مدام غر میزد و ب در میکوبید .

علی هم خوابید.

قبلش کلی گریه کرده بود.

رفتم پشت در ، در زدم و مدام مبگفت کیه ولی در رو باز نمیکرد .

در نهایت گفتم‌کار دارم و در رو باز کرد.

گفتم بکار بدت فکر کردی؟

باز حرف رو عوض کرد و ب روی خودش نیاورد .

ولی من باهاش سر سنگین شدم .

از صبح چندین بار ب حرفام بی توجهی کرده و بچه ها رو اذیت کرده.

سعی کردم نادیده بگیرمش.

کلی اومد  باهام حرف زد.کاردستی آورد و ...ولی جدی بودم باهاش.

رضا برگشت توی اتاق ،

رفتم‌و‌گفتم تکلیف  کلاس محمد رو روشن کن.مهر ثبت نام کنمش یا نیمه شهریور؟!

صبح ک بهش پیام داده بودم گفته بود هر جوری خودم دوست دارم و صلاح میدونم.

اما باز شروع کرد صحبت کردن در مورد توجیه عدم پذیرشش  .

میگفت بچه تنبل بار میاد و اینا بچه رو ب خودشون وابسته میکنه .و ....

گفتم برم نماز بخونم ، بیا بیرون صحبت کنیم.

یک ربع بعد با محمد از اتاق اومدن توی نشیمن و باز صحبت کردیم .

میگفت ک با کلاس پیش بره ، محمد میتونه از عهده درسش بر بیاد و لازم نداره و .......

هر چی میگفتم بچه تنها نمیتونه و یکی از ما باید پا ب پاش آنلاین باشیم قبول نمیکرد.

میگفتم من ک نمیرسم .چند ماه آخر پیش دبستانیش هم ک مجازی شده بود، من اصلا فرصت باز کردن کانالش رو پیدا نمیکردم.

اگر خودت مسئولیتش رو میپذیری من حرفی ندارم.

اونم اصرار داشت ک خودش میتونه و تلاش خاصی از طرف ما نمیخواد.

رو کرد ب محمد و ب دروغ چغولی منو کرد ک مامان میگه تو نمیتونی خودت ، از عهدش بر نمایی .

و محمد رو هم ناراحت کزد.

بحث جدیدی شد.

گفتم من اینجوری نگفتم.

هیچ بچهه ای نمیتونه.پارسالی ها هم کلی والدین اذیت شدن و ....

هیچ بچه ای تنهایی ، کامل نمیتونه .

در نهایت بحث ب جاهای دیگه کشید ، مثل منت گذاشتن سر ناهار درست کردن و اینکه من هیچ کاری نمیکنم جز شیر دادن .

تیر خلاصی رو رضا زد .

قسم خوردم دیگه هر غذایی بپزه نمیخورم و رفتم سراغ بچه ها .

محمد هم این وسط میپرسید منت گذاشتن یعنی چی؟

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

رضا یک ساعتی روی مبل نشیمن لم داد.با تلفنش ور رفت و تماس هاشو پاسخ داد.بعد هم رفت توی اتاق .

ماشین لباس شویی رو روشن کردم‌

لباس های خشک شده رو تا کردم و البته روی مبل گذاشتم‌

جارو برقی آوردم وزیر پتومون و دور و بر رو جاروکردم و مجدد جامون رو انداختم.

روی میزها رو مرتب کردم.یک میز دو طبقه عسلی آوردم کنارم و پوشک‌و قطره و ... رو چیدم روش.

محمد باز اومد‌گفت باهام بازی کن .

خیلی جدی و سر سنگین یک‌کم بازی کردیم.

آریو زیاد نق داشت .قطره آد رو ظهر بهشون داده بودم.

امروز ۳ وعده لعاب برنج دادم.برعکس دیروز آریو بهتر خورد.

نماز خوندم.

یک کمی خونه رو مرتب کردم.

آشپزخونه رو سر زدم .

بچه ها رو دوبار نوبتی شیر دادم .خاموشی زدم.بچه ها رو شیگستم و پوسکشون رو تعویض کردم.وقتی برده بودم توی حمام دوقلوها رو ک بشورمشون ، محمد گفت ک‌میخواد بیاد توی حمام آب بازی کنه .گفتم ممیشه بذار برای فردا.گوش نداد و رفت شیر رو باز کرد.دوش بالایی فعال بود.خیس آب شد .

و چون من بعد از شستن بچه ها برگشتم ب نشیمن ، اونم سریع دویده بود و برگشته بود.

لباس هاشو عوض کرد.

چند تا کتاب آورده بودم ، رفت برای بچه ها بخونه و بازی کنن با هم .

و مدام میرفت کتاب و کارت های بیشتری میاورد و دور و بر بچه ها و محل خوابمون رو شلوغ کرده بود‌.باز هم‌گوش نداد ک گفتم زیاده روی نکنه‌

بالاخره رفتم تشکشو آوردم و کنار خودمون پهن کردم.

با هزار ترفند خوابید.

گفتم پستونک بچه ها رو بیاره یکی رو اشتباه آورد ،

رفت ۳ ، ۴ تا لیوان آب تصفیه پر کرد گذاششت یخچال ک آب خنک داشته باشیم.

اومد و بین بچه ها خوابید و گفت قصه میخواد.

موضوع نگفت منم قصه آدم کوتوله هایی ک ب یه دختر بچه گمشده کمک میکنه رو گفتم .

قبلش بچه ها رو خوابونده بودم.

آریو رو بغلش کردم شیر بدم ولی علی روی پا نمی موند.شیر خوردن آرید نصفه موند ک گذاشتمش روی پا ، تعچب کرد ولی چیزی نگفت.علی رو شیر دادم تا خوابید .آریو هم روی پا .

بعد برای محمد قصه گفتم.

لباسشویی رو ک روشن کرده بودم ، خاموش شد و لباس ها رو پهن کردم.

ب ترتیب اول آریو بعد علی بیدار شدن شیر دادم بالاخره خوابشون عمیق شد.

محمد هم تا آخر داستان بیدار بود.وقتی تموم شد خوابید.

از خواب و خستگی دارم میمیرم .

شاید نتونم مسواک بزنم امشب

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

  

رادینم..پسرمامان هیچوقت فکر نمیکردم یه پسر شیرین مثل تو داشته باشم از وقتی اومدی دنیای مامان قشنگ شد عشق کوچولوی من مرد کوچیک مامان...😍نازگلم قلبمی معجزه کوچولوی من دختر قشنگه مامانربان گوشه ی عکست...حق من این نبود عکستو بااون ربان مشکی ببینم داداشی😔😭🖤 پادشاه زندگی من جایی همین نزدیکی ها مشغول تلاش است...کم می خوابد. استراحتش کم است.دستان مردانه اش را که حکمتش را نمیدانم چرا آرامش بی پایان دارد.پادشاه من خسته میشود اما خستگی در میکند از من...آغوشش از جنس خواب است بی هوا هم که بغلش کنی چشمانت بسته میشود از آرامش بی حساب...چه افتخاریست خانمی کردن برای چنین گوهری...چه برکتیست که خستگی اش با من در میشود...به خودم میبالم که از وجود من لذت میبرد... دستانم خالیست. چیزی برای عرضه ندارم. اما تا آخرین شماره های نفس هایم قدر دان توام..قدردانم که پادشاه من بهترین مرد زمین است...لمس قشنگیست واژه خوشبختی و من خوشبخت ترینم با تو❤همین که از عمق وجود میدانم دوستم داری برایم کافیست...

چقدر وقت گذاشتی برای نوشتن؟

توام قاتلی میدونی چرا؟                      چون روی قتل انسانهایی که برای حق طبیعیشون فریاد زدن ، سرپوش گذاشتی .     قطعا به اون دنیا اعتقاد داری دیگه....   

من خیلی تاپیکاتو دوست دارم عزیزم ذخیره کردم همیشه سر فرصت چندتا میخونم😍

خدا پسراتو و همسرتو واست نگه داره

اسم واقعیشون چیه؟ چرا ا اسم واقعیشون نمینویسی آخه چیز خصوصی یا بدی نیست که نخوای کسی شناسایی کنه

پروفایلم عکس خودمه لطفا کپی نکنین❤ البته چیز خاصی نیس یه عکس از پشت سَرَمه قیافمم مشخص نیس ولی به هرحال متعلق به منه😁

اسم بچه هات بهم نمیان محمد علی این وسط آریو رو از کجا اوردین

🌺برای سلامتی وظهور آقا امام زمان عج صلوات🌺خدایا از اون شادیا که ناخودآگاه آدمو به سجده میندازه به همه‌مون بده. 😊💚  صد سال دیگه من،تو،او.... هیچ کدوم نیستیم،باورت میشه؟....کاش مهربون باشیم💔❤‏چقدر قشنگه این دعا که میگه:وَلا تُعَنِّنی بِطَلَبِ ما لَم تُقَدَّرلی فیهِ رِزقاً[خدای خوبم در جستجویی انچه برایم مقدر نکرده ای، خسته ام نکن]🙌💙🙏استادی می‌گفت:اگر تو کسی را ملاقات کنی و قلبت بکوبد، دستانت بلرزد و زانویت سست شود، این عشق نیست! وقتی تو محبوبت را می‌بینی آرام می‌شوی. نه دلهره‌ای، نه تلاطمی...💗💓💚😊
حتی اسم دوتا از پسرا با دوپسر کوچیکه من مثل همه زندگی خودته استاتر یا داستانه؟ 

زندگی خودشه

برو تاپیکاشو بخون هرروز مینویسه

پروفایلم عکس خودمه لطفا کپی نکنین❤ البته چیز خاصی نیس یه عکس از پشت سَرَمه قیافمم مشخص نیس ولی به هرحال متعلق به منه😁
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

صبحا اوق میزنم

f03 | 32 ثانیه پیش
2791
2779
2792