برنج هم دیگه آماده بود.فسنجون رو هم گذاشته بودم بیرون.
رضا دو تا کاسه انبه نگینی برای من و محمد آورد .ولی محمد نصفه خورد و من هردو رو خوردم.
بچه ها بیدار بودن اما آریو یککم نق داشت کمی بلندش کردم و راه بردم .
ناهار حاضر شد .هر کسی برای خودش کشید .
دنده کباب رضا عالی شده بود.
فقط زیاد گذاشته بود بپزه ، یه جاهاییش خشک شده بود یا سوخته بود.
هی راه رفت و از آشپزیش تعریف کرد.
میگفت چنین شیشلیکی رو شاندیز هم ب آدم نمیده .
بقیه ناهار رو با فسنجون خوردیم .
نصف زمان ناهاربچه رو پام بود و مشغول آروم کردن و خوابوندنش بودم.
فکر میکنم دور و بر ساعت ۵ بچه ها باز خوابیدن.
آریو عادت کرده ب روی پا خوابیدن و این کارم رو راحتتر میکنه.
رضا رفت توی اتاق بخوابه.
ما چهارتایی هم بیرون مشغول بازی بودیم .
محمد چند باری ب حرفم گوش نداد و کارهای خطرناکی مثل پریدن از روی بچه ها و بلند داد زدن رو انجام داد.
آریو روی پا و علی داشت شیر میخورد.
برای ناراحتی از من ک بازی نگردم باهاش ، چندین بار داد شدیدی زد .علی ترسید و ب گریه افتاد.
آریو هم با بغض زل زده بود بهش.
گفتم یکبار دیگه داد بزنی بری توی اتاقت .
باز لجبازی کرد و داد زد.گوشای خودمم درد گرفته بود.
دستشو گرفتمو گذاشتمش توی اتاقش و در رو بستم .
کلی غر زد و ب در زد و ....
رضا از صدای داد هاش از خواب پریده بود و اومد وسط حال .آریو ک گریه مبکرد بغل کرد و در اتاق محمد رو قفل کرد.
بعد آریو ک خوابید رفت و در رو باز کرد.اما محمد ک فکر میکرد در قفله مدام غر میزد و ب در میکوبید .
علی هم خوابید.
قبلش کلی گریه کرده بود.
رفتم پشت در ، در زدم و مدام مبگفت کیه ولی در رو باز نمیکرد .
در نهایت گفتمکار دارم و در رو باز کرد.
گفتم بکار بدت فکر کردی؟
باز حرف رو عوض کرد و ب روی خودش نیاورد .
ولی من باهاش سر سنگین شدم .
از صبح چندین بار ب حرفام بی توجهی کرده و بچه ها رو اذیت کرده.
سعی کردم نادیده بگیرمش.
کلی اومد باهام حرف زد.کاردستی آورد و ...ولی جدی بودم باهاش.
رضا برگشت توی اتاق ،
رفتموگفتم تکلیف کلاس محمد رو روشن کن.مهر ثبت نام کنمش یا نیمه شهریور؟!
صبح ک بهش پیام داده بودم گفته بود هر جوری خودم دوست دارم و صلاح میدونم.
اما باز شروع کرد صحبت کردن در مورد توجیه عدم پذیرشش .
میگفت بچه تنبل بار میاد و اینا بچه رو ب خودشون وابسته میکنه .و ....
گفتم برم نماز بخونم ، بیا بیرون صحبت کنیم.
یک ربع بعد با محمد از اتاق اومدن توی نشیمن و باز صحبت کردیم .
میگفت ک با کلاس پیش بره ، محمد میتونه از عهده درسش بر بیاد و لازم نداره و .......
هر چی میگفتم بچه تنها نمیتونه و یکی از ما باید پا ب پاش آنلاین باشیم قبول نمیکرد.
میگفتم من ک نمیرسم .چند ماه آخر پیش دبستانیش هم ک مجازی شده بود، من اصلا فرصت باز کردن کانالش رو پیدا نمیکردم.
اگر خودت مسئولیتش رو میپذیری من حرفی ندارم.
اونم اصرار داشت ک خودش میتونه و تلاش خاصی از طرف ما نمیخواد.
رو کرد ب محمد و ب دروغ چغولی منو کرد ک مامان میگه تو نمیتونی خودت ، از عهدش بر نمایی .
و محمد رو هم ناراحت کزد.
بحث جدیدی شد.
گفتم من اینجوری نگفتم.
هیچ بچهه ای نمیتونه.پارسالی ها هم کلی والدین اذیت شدن و ....
هیچ بچه ای تنهایی ، کامل نمیتونه .
در نهایت بحث ب جاهای دیگه کشید ، مثل منت گذاشتن سر ناهار درست کردن و اینکه من هیچ کاری نمیکنم جز شیر دادن .
تیر خلاصی رو رضا زد .
قسم خوردم دیگه هر غذایی بپزه نمیخورم و رفتم سراغ بچه ها .
محمد هم این وسط میپرسید منت گذاشتن یعنی چی؟