2777
2789

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

سخت نی؟ 

فعلا که نه اما چرا یه وقتایی یهو دلم میگیره 

 صادق باش مثل اون سیگاری که روش نوشته سرطانزا نه مثل اون آبمیوه آشغالی که روش نوشته صددر  صد طبیعی ❤ السلام علیک یا ابا عبدالله❤

تو شهرك 

وقتي همه زندگيت ميشه يه دختر .......٥سال عمرمو گذاشتم پاش .من ميدونم با يكي ديگه س.ميدونم اون منو لو داده .ميدونم اون لو داده. ميدونم منو ديگه نميخواد ،ولي من الان دلم پر  ميكشه واسه اينكه يه بار ديگه ببينمش.ديالوگ متري شيش و نيم insta:Yasivoroojak 
کپی کن

من مادرم وقتی چار ماهه بودم فوت کرده، بچه اولم بودم، یعنی تا وقتی مجرد بودم با بابام تنها زندگی میکردیم، بابامم وضع مالیش به واسطه ی شغلش خب خیلی خوب بود.. چون میخواست من محدودیتی نداشته باشم و کمبودی حس نکنم به خاطر اینکه مادر ندارم،خداوکیلی همه جوره همه چی در اختیارم بود،جوری که یعنی همه هم سن و سالام حسرت زندگیمو میخوردن.بابامم خدایی خیلی مهربون و صبور و آرومه، همیشه پشت و پناهم بود.دیپلم ک گرفتم ،یعنی تقریبا18 سالگی با یه پسری دوست شدم به اسم علی که 24 سالش بود.میگفت عاشقمه،دوسم داره،یعنی هرکاری میگفتم برام میکرد،ولی وضع مالیش خیلی خراب بود،جوری که من ماشینمو میدادم گاهی با ماشینم کار میکرد، حتی 99 درصد مواقع پول توو جیبیشو من میدادم.یادمه میخواست خونه رهن کنه،به جان بچم پول رهن خونشو من بهش دادم.همه جوره خرجش میکردم،ولی تا وقتی باهاش دوست بودم نازک تر از گل بهم نگفت،یعنی منو روو تخم چشماش میذاشت.با عشق و محبتش. و سه چار باری هم باهاش رابطه جنسی داشتم،التماس میکرد که بیاد خواستگاری،بابام میگفت این آدم تورو فقط واسه پول میخواد و بس.از 18 سالگی تا 21 سالگی باهاش دوست بودم،بابام حتی نمی ذاشت بیاد خواستگاری، بلاخره سومین سال،بابامو به هر بدبختی که بود راضی کردم،بابام گفت فقط به خاطر این که نگی بابام پا روو دلم گذاشت،میذارم بیاد خواستکاری،جلسه اولم فقط باید تنها بیاد.منم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم،زنگ زدم گفتم علی بابام بلاخره راضی شد.خلاصه دوسه هفته بعد اومد با بابام حرف زد و گفت من عاشق ستاره ام،میخوامش،بابام گفت،من راضی به ازدواج تو و دخترم نیستم،فقط رضایت میدم عقد کنید،بعد از عقدم ستاره هیچ چیزی از زندگی من نداره،نه پول نه جهاز نه خونه نه هیچی.علی گفت باشه قبول فقط شما بذار ما زن و شوهر بشیم،من دیگه هیچ درخواستی ندارم،خلاصه اون شب تموم شد و من انقد سربلند شده بودم پیش بابام که علی منو واسه خودم میخواد،صبح از خواب بلند شدم تا شب هزار بار بهش زنگ زدم جواب نداد، تا دو سه روز هیچ خبری ازش نبود،روز سوم رفتم در خونه مجردیش که با رفیقش زندگی میکرد،سراغشو از رفیقش گرفتم،گفت علی گفته بابای ستاره جواب رد داده و وسایلشو جمع کرد رفت اصفهان پیش پدر مادرش،هرچی التماس کردم شماره پدر مادرش رو بده،گفت من ندارم،خلاصه منو از سر خودش باز کرد، دو ماه مثل روانیا بودم،سه سال از عمرم پای دروغای یه نفر هدر رفته بود،دختر بودنمو گرفته بود،ابروم جلو بابام رفته بود،نابود شدم. دو ماه فقط گریه زاری کارم بود،بابام میگفت ستاره تموم شد رفت،اون فقط یه امتحان ساده بود،حتی انقد مرد نبود که حتی یه روز پات وایسه،لیاقتت رو نداشت.من اینکارو کردم ک بفهمی با کی طرفی عزیزم، منم اصلا حرف توو گوشم نمیرفت، از بابام خیلی خجالت می کشیدم،یه روز صبح خیلی زود،کیفمو برداشتم رفتم از خونه بیرون،گفتم میرم دیگه برنمیگردم،سنی نداشتم همش21 سالم بود،ضربه روحی بدی خورده بودم،اصلا نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم. تا ساعت دوازده شب توو خیابونا پرسه زدم،گوشیمم با خودم نبرده بودم،بابام هیچ خبری ازم نداشت، ساعت دوازده شب رفتم امامزاده صالح تجریش،یه ساعتی اونجا گریه زاری کردم، وقتی اومدم بیرون همه جا بسته، فقط یه داروخونه باز بود، اصلا نمیدونستم کجا باید برم، اون موقع شبم اوضاع تجریش خیلی خرابه اگه بچه تهران باشی،میفهمی چی میگم... رفتم توو یه داروخونه،پسره گفت،چیزی لازم داری؟گفتم نه،یه ربع بشینم منتظر کسی ام،زود میرم،گفت باشه اشکال نداره، نشستم و همینجوری به بیرون نگاه میکردم و آروم آروم اشک میریختم، یه چهل دقیقه،یه ساعتی گذشت، کسی ام جز اون پسره،با یا پسر و یه دختر دیگه که اونجا مسئول بودن،کسی نبود،،یهو پسره اومد کنارم نشست و گفت خانوم چیزی شده،میتونم کمک کنم؟ گفتم نه ممنون،شرمنده الان میرم، پاشدم که بر م بیرون،پسره دستمو کشید گفت بشین بگو چته خب،حرف بزن،معلومه یه چیزی شده و جایی ام نداری بری، منم انگار منتظر بودم،یه نفر پیداشه فقط باهاش حرف بزنم،گفت ماشینم دمه دره،وایسا سوییچ بیارم،بریم اونجا حرف بزنیم،رفتم و نشستم کل ماجرای عشق و عاشقی و خواستگاری و رابطه و همه رو از سیر تا پیاز و تا فرار کردنم از خونه گفتم، پسره گفت آخه دختره خوب، ب خاطر حماقت و بی لیاقتی و عوضی بودن یه نفره دیگه داری خودتو بدبخت میکنی که چی؟؟؟؟؟ گفتم از بابام خجالت میکشم، گفت اون باباته، هر کاری ام کنی از اشتباهت میگذره،تازه تو اشتباه نکردی،فقط گول یه عوضی رو خوردی،کلی حرف زد باهام،کلی نصیحتم کرد،منم فقط گریه میکردم،انقد التماس کرد گفت برو خونتون،بذار من برسونمت درخونتون،گفتم نمیرم،دیگه صبح شده بود،ساعت چار و پنج صبخ بود. گفت باشه،نرو،تو الان عصبی هستی،دلشکسته ای،ضربه خوردی،نمیفهمی داری چه کار میکنی با زندگیت،بیا بریم یه صبونه خونه من بخور، دو سه ساعت بخواب،بعد تصمیم بگیر، رفتم خونش،صبونه حاظر کردبرام،

چه سمج بوده

اره خیلی من اصن مسیری رو با تاکسی رفتم پشت سرم‌میومد  انقد التماس میکرد منم ضایش میکردم 

دیگ اخرش شمامو ب زور گرفت داشت آبروریزی میکرد 

بعدم ک دیگ الان ۱سال و ۶ ماه باهمیم‌

گرنگهدار من آنست ک من میدانم شیشه را در بغل سنگ‌نگه میدارد.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   justlike  |  3 ساعت پیش
توسط   minaminaaaa  |  2 ساعت پیش