2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۴۱)

400 بازدید | 21 پست

تا سحر چند بار رفتم پایین روی زمین بخوابم ولی بلافاصله یکیشون نق زد.

آریو ک همیشه آروم‌ و طولانی میخوابید نق میزد.فکر کنم باد گلو داشت.چند باری هم بغلش کردم.

یک بار هم هردو باهم گریه کردن.جالبیشم این بود ک شیر نمیخوردن سیر بودن و حتی چشم هاشون رو هم باز نمیکردن‌.

وقتی باهم بیدار شدن یکی رو روی پا گذاشتم یکی توی بغلم.

نصف شب ک اینجوری میشن ، چون خواب آلودم هول میشم انگار و زود نمیتونم تصمیم بگیرم ، ب قول معروف گیج میزنم.

دو روزیه علی وسط خواب دمرو میشه حالا یا کامل یا نیمه و اینم ب دغدغه های شبام اضافه شده و باعث شده دست و دلم ب خوابیدن نره.

تا ده و نیم خوابیدیم .طبق معمول آریو زودتر بیدار شد و کلی با انگشتاش بازی کرد تا علی بیدار بشه.

آوردمشون بیرون.

رضا کلی وقت بود بیدار بود.

محمد هم با آریو بیدار شد و رفت سراغ بازیش.

برای تهیه پک های عید غدیر چند تا خوراکی کم داشتیم.دیشب سفاررس داده بودم و امرروز آوردن.

برای بچه ها ملافه پهن کردم و خوابیدن.

البته چ خوابیدنی. دمرو شدن فوری.

دقیقا حس میکنم خستگی اخیرم بخاطر همین موضوعه.

رفتم آبگوشت بار گذاشتم برای ناهار ، ک گریه بچه ها در اومد.زدن ادویه و بستن در زود پز رو ب رضا سپردم.

بچه ها ک شیر خوردم نزدیکای ۱۲ خوابیدن.

منم رفتم سراغ پک ها.

روی هر کدوم یک جمله از امام علی نوشتم و ....

از اُکالا ک خوراکی ها رو آوردن ، اونایی ک ناقص بود رو تکمیل کردن و برای همه شکلات المان و لواشک پذیرایی گذاشتم و در همه رو بستم.

و توی یک کیف خیلی بزرگ گذاشتم.

صبحانه رو روی میز چیدم ولی متاسفانه نه رضا خورد نه برای منم اورد تا بخورم.

گفت دیگه آبگوشت داره درست میشه ، یک باره ناهار بخوریم.

منم هی حرص میخوردم ک دیر میشه و قبل از ظهر هدیه ها رو باید ببریم برای دوستای محمد.

آبگوشت رو خاموش کردیم.

انقد گفتم و گفتم تا رضا و محمد لباس پوشیدن.

ب دوقلو ها جوراب پوشوندم و شیرشون دادم.

رضا و محمد کلی ماسک زدن و کیسه خوراکی ها رو بردن توی ماشین تا ما هم بریم.

اما ۵ دقیقه نشد اومدن ک رفتن منتفی شد.

ماشین باطری خالی کرده.انگار دیروز در عقب کامل بسته نشده بوده ، و باطری هم ک خراب بوده ،کلا خالی شده .رضا سعی کرد درست کنه اما نتونست.ابزارهاشو آورد توی خونه.

معاونش ک باهاش بیشتر از همه در ارتباطه ، سنگ شکن انجام داده برا کلیه اش و اونم نمیتونه بیاد برای باطری ب باطری کردن.

پشتیبانی اداره هم امروز نیستن.

کلا برنامه کنسل شد.

قصد داشتم عصر برای بچه های نگهبان و همسایه با هم ، من و محمد ، پیاده ببریم ک فرصت نشد و بچه ها بیدار بودن تا هوا تاریک شد.و کلا همه چی موکول شد ب فردا .

ناهار رو خوردیم.عالی شده بود.

محمد زیر بار خوردنش نمیرفت .

خوردن خوراکی ها ، ک برای عید خریده بوریم ، موکول شد به بعد از خوردن ناهار.بالاخره خورد.

و پشت بندش ژله خورد.

با هم یک‌کم کارتن دیدیم.

محمد باز رفت بساط اسباب بازی هاش رو آورد روی میز نشیمن.

اولتیماتوم دادم اینبار اگر خودش نبره ، همه رو میذارم توی سطل بازیافت.

بشدت خسته بودم.

رضا رفت بخوابه.

چند ساعتی خواب بود و من از توی نشیمن ک روی تخت رو میدیم ک چ ریلکس خوابیده حسرت میخوردم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بالاخره آریو خوابید روی پام.عادت کرده حتما قبل خواب روی پا باشه‌.

البته برای دوقلویی خوبه.

شیر میخوره میذارمش روی پا و علی رو شیر میدم.

آریو ک خوابید ، کنارش دراز کشیدم، علی رو بغل کردم و سه تایی خوابیدیم.

داشت چشمام گرم میشد ک محمد گفت باهاش بازی کنم.

گفتم اگر نخوابم ، غش میکنم.ولم‌کرد.

نمیدونم‌چقدر ، ولی خوابیدیم.

بعد یکی یکی بچه ها بیدار شدن و مجبور شدم بیدار بشم.

محمد روی نصفه ملافه ای ک انداخته بودم ، بساط خونه سازی هاش رو پهن کرده بود و یک شهر قشنگ درست کرده بود.

اما وسط راه، کنار نشیمن روبروی در آشپزخونه.

رضا هم بیدار بود.

حالم خیلی بد بود.

خوابم میومد هنوز و انگار گرمم شده بود.

از جام نمیتونستم پا شم.

گفتم رضا یه لیوان آب آورد برام.خوردم یک کم بهتر شدم و تونستم بشینم.

بچه ها آروم بودن و همو نگاه میکردن.

ب سختی رفتم توی آشپزخونه.

یه چیزی میخواستم بخورم.اما نمیدونستم چی.

جون نداشتم هندونه رو از یخچال بیارم بیرون.

آوردمش و قاچ کدوم بردم توی نشیمن ک بخوریم.

سرد بود ولی یک کم ک خوردم حالم بهتر شد.رضا میخواست فیلم بذاره، تا نوشته هاش میخواست شروع بشه ، نوشت ک برای زیر ۱۵ سال توصیه نمیشه.

رضا با اشاره من ، خاموشش کرد.

و بعد چند تا کادتون دیدیم با محمد .

رفتم توی آشپزخونه و ظرف ها رو شستم.

وسایلی ک از اون خونه آورده بودیم رو جا ب جا کردم و روی میز رو خلوت کردم و رومیزی انداختم .

علی باز زود خوابید .ساعت ۹.

با آریو کلی بازی کردم و از خنده هاش ذوق کردیم.

زنگ زدم به فامیل های سید و تبریک گفتم.

بعضی ها رو هم‌پیام دادم.

علی برخلاف میلم قبل از ۹ خوابید.

و وقتی بیدار شد ، آریو خوابید.

ساعت ده و ربع آریو خواب بود.شیر دادم و دادمش ب رضا ک روی پا بذاردش.و اونم ب دقیقه نرسید ، خوابیده بود.

علی داشت اواز میخوند.

ب رضا گفتم شام روگرم کنه تا علی رو شیر بدم..

میز رو ک چید رفتیم‌و شام خوردیم.

بعد من میز رو جمع کردم و ظرب ها روشستم.

همه ظرف ها رو چند ساعت قبل شسته بودم.

هر ظرفی کثیف میشد زود میشستم ک جمع نشن .

خواستم سوپ بذارم ک نرسیدم.فقط جو رو خیس دادم و شستم ، و آخر مجبور شدم با زودپز بذارم توی یخچال برای فردا .

کاهو و گوجه خرد شده رو توی ظرف در دار گذاشتم.

آب هندونه و گلاب  برای فردای رضا توی بطری کوچیک ریختم تا صبح با صبحونش بدم ببره.

آریو بعد از شام یه کوچولو داشت بیدار میشد ک شیر دادم و باز خوابید.

علی اما بخاطر خواب غروبش ، سر حال بود.

بردمش توی اتاق تا با صداش داداشش رو بیدار نکنه، دیدم باید بشورمش .بعد از شستن پوشکشو عوض کردم و شیر دادم.اما بازیش گرفته بود.

محمد هم اومد توی اتاق و کنار ما.۳ تایی کلی بازی کردیم ، علی رو روی پام میذاشتم و تکون میدادم یا میبردمش بالا   سریع میاوردم پایین.کلی میخندید ، و محمد هم بیشتر از اون روده بر شده بود.

هر دو رو قلقک میدادم و کلی میخندیدن.

بالاخره محپد‌گفت ک قصه میخواد.

همزمان با شیر دادن علی برای هردوشون قصه گفتم و هردو خوابیدن.

هر چند علی ۵ دقیقه بعد بیدار شد.اما باد گلو گرفتم و خوابید.

رضا بیرون پیش آریو پای موبایلش بود.

وقتی دید بچه ها خوابیدن ، آریو رو آورد داخل اتاق و محمد رو بغل کرد سرجاش خوابوند.

برای ما شبخواب آورد و

خودش هم رفت بخوابه .

گفت ک خیلی خستس.

و کلا هم کمتر پیش میاد تا این موقع بیدار باشه.

دلم نمیاد برم پیشش ، میترسم وول بخورم بیدار بشه.

روی همه بچه ها رو میندازم و میخوابم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

پسربزرگت چندسالشه به نظرآروم میادمنم دوتاپسرشیش ودوساله دارم ازدسنشون زندگی ندارم

هرکسی روممکنه ببخشم ولی اونایی که نزاشتن جوونی کنم وتواوج جوونی کاری کردن که دلم پیرشه روهیچوقت نمیبخشم...!

ماشاالله 😍واقعیه یا داستان ....چندتا بچه دارین ....یاد همسایمون افتادم بچه ک بودیم یه ۳قلو داشت ۱سالشون ک بود دوباره یه دوقلو به دنیا اورد ....ب همسایه ها میگفت بیاین بچه هامو ببرین خونتون .....من نصف بیشتر روز با دوتا دخترهاش بازی میکردم 

من به همه ارزوهام زود زود میرسم بگو آمین 
خخخ. خیر. دوقلو .ولی یه برادر بزرگترم دارن. یکیشونم شوهرمه ک دست کمی از بچه ها نداره قربونش برم‌.

ای جون منم دو تا خواهر دوقلو دارم نابودمون کردن ینی😂 خسته شدیم از دستشون دیگه منم خواهر بزرگترم با 14 سال اختلاف سنی 😅😅

پسربزرگت چندسالشه به نظرآروم میادمنم دوتاپسرشیش ودوساله دارم ازدسنشون زندگی ندارم

۶ سالشه عزیزم.

خیلی خرابکاره ، همه چی رو باهم قاطی میکنه ، 

همش دستش قیچی و چسبه.

امروز خوراکی هایی ک برای عید غدیر خریده بودیم رو رفته توی کل خونه پای هر مبل و صندلی ک بوده گذاشته.

فک کن یکی با بیسکوییت و پاستیل و چوب شور خونه رو تزیین کنه.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
خخخ. خیر. دوقلو .ولی یه برادر بزرگترم دارن. یکیشونم شوهرمه ک دست کمی از بچه ها نداره قربونش برم‌.

خدا واست حفظشون کنه بحق همین عید عزیز....میشه واسه منم از ته دلت دعاکنی ....فردا میرم دنبال کارهای انتقال جنینم دعاکن باردارشم 

من به همه ارزوهام زود زود میرسم بگو آمین 
ماشاالله 😍واقعیه یا داستان ....چندتا بچه دارین ....یاد همسایمون افتادم بچه ک بودیم یه ۳قلو داشت ۱سا ...

واقعیه واقعیه.

۳ تا ، ک دو تاشون دوقلو اند.

وای چ باحال .

ولی من ترسو ام بچه رو ب کسی نمیدم.

ب شوهرمم میسپرم ده بار میرم بهشون سر میزنم ، میگه تو ک اطمینان نداری چرا ب من میدی.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز