تا سحر چند بار رفتم پایین روی زمین بخوابم ولی بلافاصله یکیشون نق زد.
آریو ک همیشه آروم و طولانی میخوابید نق میزد.فکر کنم باد گلو داشت.چند باری هم بغلش کردم.
یک بار هم هردو باهم گریه کردن.جالبیشم این بود ک شیر نمیخوردن سیر بودن و حتی چشم هاشون رو هم باز نمیکردن.
وقتی باهم بیدار شدن یکی رو روی پا گذاشتم یکی توی بغلم.
نصف شب ک اینجوری میشن ، چون خواب آلودم هول میشم انگار و زود نمیتونم تصمیم بگیرم ، ب قول معروف گیج میزنم.
دو روزیه علی وسط خواب دمرو میشه حالا یا کامل یا نیمه و اینم ب دغدغه های شبام اضافه شده و باعث شده دست و دلم ب خوابیدن نره.
تا ده و نیم خوابیدیم .طبق معمول آریو زودتر بیدار شد و کلی با انگشتاش بازی کرد تا علی بیدار بشه.
آوردمشون بیرون.
رضا کلی وقت بود بیدار بود.
محمد هم با آریو بیدار شد و رفت سراغ بازیش.
برای تهیه پک های عید غدیر چند تا خوراکی کم داشتیم.دیشب سفاررس داده بودم و امرروز آوردن.
برای بچه ها ملافه پهن کردم و خوابیدن.
البته چ خوابیدنی. دمرو شدن فوری.
دقیقا حس میکنم خستگی اخیرم بخاطر همین موضوعه.
رفتم آبگوشت بار گذاشتم برای ناهار ، ک گریه بچه ها در اومد.زدن ادویه و بستن در زود پز رو ب رضا سپردم.
بچه ها ک شیر خوردم نزدیکای ۱۲ خوابیدن.
منم رفتم سراغ پک ها.
روی هر کدوم یک جمله از امام علی نوشتم و ....
از اُکالا ک خوراکی ها رو آوردن ، اونایی ک ناقص بود رو تکمیل کردن و برای همه شکلات المان و لواشک پذیرایی گذاشتم و در همه رو بستم.
و توی یک کیف خیلی بزرگ گذاشتم.
صبحانه رو روی میز چیدم ولی متاسفانه نه رضا خورد نه برای منم اورد تا بخورم.
گفت دیگه آبگوشت داره درست میشه ، یک باره ناهار بخوریم.
منم هی حرص میخوردم ک دیر میشه و قبل از ظهر هدیه ها رو باید ببریم برای دوستای محمد.
آبگوشت رو خاموش کردیم.
انقد گفتم و گفتم تا رضا و محمد لباس پوشیدن.
ب دوقلو ها جوراب پوشوندم و شیرشون دادم.
رضا و محمد کلی ماسک زدن و کیسه خوراکی ها رو بردن توی ماشین تا ما هم بریم.
اما ۵ دقیقه نشد اومدن ک رفتن منتفی شد.
ماشین باطری خالی کرده.انگار دیروز در عقب کامل بسته نشده بوده ، و باطری هم ک خراب بوده ،کلا خالی شده .رضا سعی کرد درست کنه اما نتونست.ابزارهاشو آورد توی خونه.
معاونش ک باهاش بیشتر از همه در ارتباطه ، سنگ شکن انجام داده برا کلیه اش و اونم نمیتونه بیاد برای باطری ب باطری کردن.
پشتیبانی اداره هم امروز نیستن.
کلا برنامه کنسل شد.
قصد داشتم عصر برای بچه های نگهبان و همسایه با هم ، من و محمد ، پیاده ببریم ک فرصت نشد و بچه ها بیدار بودن تا هوا تاریک شد.و کلا همه چی موکول شد ب فردا .
ناهار رو خوردیم.عالی شده بود.
محمد زیر بار خوردنش نمیرفت .
خوردن خوراکی ها ، ک برای عید خریده بوریم ، موکول شد به بعد از خوردن ناهار.بالاخره خورد.
و پشت بندش ژله خورد.
با هم یککم کارتن دیدیم.
محمد باز رفت بساط اسباب بازی هاش رو آورد روی میز نشیمن.
اولتیماتوم دادم اینبار اگر خودش نبره ، همه رو میذارم توی سطل بازیافت.
بشدت خسته بودم.
رضا رفت بخوابه.
چند ساعتی خواب بود و من از توی نشیمن ک روی تخت رو میدیم ک چ ریلکس خوابیده حسرت میخوردم.