2777
2789
عنوان

خواهرای شوهرم نقشه کشیدن منو بزنن

20048 بازدید | 475 پست

سلام بزارید تقریبا از اولش بگم

میخوام از زندگیم بگم براتون

سرزنشم نکنید فقط برام دعا کنید

تو تاپیک های قبلم یکم گفتم ولی اینجا خلاصه وار اولاش توضیح میدم

من تو یه خانواده تقریبا شلوغ بدنیا اومدم بچه آخرم تو خونه بابام همه چی خوب و عالی پدرو مادرم خیلی باهم خوبن و همدیگه رو دوست دارن

تا اینکه من ازدواج کردم دوران عقدم دوماه بود اینا خیلی عجله داشتن زودترجشن بگیریم

 بعد از عروسیم همه چی عوض شد قیافه واقعی شون معلوم شد روز پاتختی بامن دعوا که مهمونات هرچی اوردن باید بدی به ما رسم مااینه همه هدایا و پول برای ماست همه چیم گرفتن شوهرمم کلا با خانوادش بود داد بهشون

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

طبقه بالای مادر شوهرم بودم قبل عقد همسرم گفت همه چی ما جداست زندگیمون جداست ولی فردای پاتختیم اومد جلوی در خونمون بیا غذا درست کن منم بدبخت روم نمیشد حرف بزنم رفتم دیدم همه دختراش نشستن همشون میگن وظیفته باید هرروز بیای به همسرم گفتم گفت حق بااوناست

 خلاصه بخدا درست میکردم میاوردم جمع میکردم میشستم شوهرم کارش یه طوری بود اینا رو نمیدید وقتی میومد بهش میگفتن زنت هیچ کاری نکرده مامانش میگفت ای کمرم یه لحظه نشستم زمین شوهرمم میومد سراغمو منو به باد کتک میگرفت هرچی قسم میخوردم مامانش موهاشو میاورد بیرون میگفت من بااین موی سفیدم دروغ میگم من دشمن نیستم که بخام زندگیتونو بهم بریزم

خلاصه هرروز دعوا حرف میزاشتن دهنم یه روز میگفتن سلام نداده یه روز میگفتن قیافه گرفته و......

بخدا با یاداوریش حالم بد میشه

میگن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

نزدیک به پنج سال ازدواج کردم ولی حساب کنی میبینی من تازه یازده ماه بود داشتم زندگی میکردم که بازم خرابش کردن

ماحتی شبا خونه مادر شوهرم میخوابیدیم شوهرم پیش مادرش تاین حد بدبخت بودم

اخرین دعوام سراین بود که همه دخترپسراش خونشون بودن به من گفتن غذا درست کن ماکارونی بزار گفتم برا اقا خوب نیس قندداره گفتن نه خودش گفته من بدبختم درست کردم باز بااین حال برا پدرشوهرم سوپ بلدرچین درست کردم نخورد و ماکارونی خورد

 اخر شب شوهرم اومد همه خواهراش رفته بودن باز گفت میخوام بالا بخوابم هیچی نگفتم شامشو اوردم و بعدش جاهارو هم انداختم حال باباش بد شد نمیدونم مامانش به شوهرم چی گفت که پرید به من که اره تو دشمن بابای منی تو میخوای بابای منو بکشی هرچی گفتم بخدا اینا گفتن درست کن بخدا مامانت گفت به مامانش گفتم مگه تو نگفتی درست کن اصلا هیچی نگفت تا شوهرم اومد میکوبید تو صورت من که چرا با مادر من اینطوری صحبت میکنی منم قهر کردم رفتم و دیگه خانوادم فهمیدن و نمیزاشتن برگردم و رفتن دادگاه شکایت و پزشکی قانونی

همسایه مامانمم آدم اجیرکرده عروسشو زدنننننن  چه آدمای وحشتناکی پیدامیشننن

😨😨😨😨یا بسم لله

فقط همین یه کار مادرشوهرم مونده 

حواسم باشه

99/9/9 نمیدونم چیه دیدم همه گذاشتن منم گذاشتم 😎😎😎
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز