حالا شوهرم زنگ و خواهرشوهرم زنگ و پدرشوهرم و همشون اومدن که اره اشتباه کرده ولی بابام و داداشم نزاشتن
شوهرم اینقد زنگ و التماس کرد تا من بدبخت خامش و برگشتم و بازم بخاطرزندگیم کلفتیام شروع شد
تااینکه شوهرم برا ماموریت مجبور شد چندروز نباشه خواهراشم اومده بودن خونه باباش من بدبختم خونشون از شانسمم خانوادم نبودن که برم پیش اونا
شب خوابیدم پیش خواهرش و صبح بادرد پریودیم بیدار شدم دیدم هنوز خوابن رفتم خونه خودم یه دستی به زندگیم کشیدم و آبجوش نبات و قرص خوردم رفتم ببینم بیدار شدن صبحونه بخوریم و دیدم هنوز خوابن منم اومدم جلو درخونم تمیزکردم و رفتم خونم و صبحونه خودم خوردم و دراز کشیدم 12 رفتم خونشون دیدم قیافه خواهراش و مادرش تو هم و منم از ترس بدویی رفتم اشپزخونه ناهار بزارم مادرش با ناراحتی از دستم گرفت که لازم نکرده و خواهرشم داشت جاروبرقی میکشید
منم رفتم نشستم و دیدم ئختر خواهرش 9 سالشع اومد بلند پیش اونا گفت اینا میگن گوه خوردی اومدی منم هیچی نگفتم رفتم خونمون دیدم خواهرش اومد دعوا که تو چرا تمیز نکردی وظیفته ما اینجا مهمونیم و ازین حرفا و باکلی فحش
تا شوهرم برگشت و منم با کریه بهش کفتم اونم رفته بود بهش گفته بود و اونا هم جون بچه شونو قسم خورده بودن که ما اصلا کاری به اون نداشتیم شوهرمم منو با اونا رودرو کرد منم قران گداشتم گفتم دست بزارید رو قران اوناهم منو پیش شوهرم بستن به فحش و بعدشم به شوهرم گفتن ببر طلاقش بده و شوهرمم برا اولین بار خواهراشو فحش داد و اوناهم رفتن همش به شوهرم میگن زنت زشته و تو از زنت سرتری