دیروز زنگ زده بود و کلی حرف زدیم...ماباهم دوره کارشناسی همکلاس بودیم..خیلی دختر نجیب و سرب زیری بود..آخرای تموم شدن دانشگاه و اینا بود ک من شنیدم این دوستم با یکی از همکلاسیامون ک واقعا اونم پسر تمیزی بود مزدوج شدن.خیلی خوشحال شدیم وخلاصه اینا سال 97 عروسی گرفتن و رفتن پی زندگیشون..دختره میگف ینی آنچنان بهم عشق داشتیم ک اگه دستم خار میرف مینشست باهام گریه میکرد.دراون حد دوستش داش..تو دوسال حتی بحث و دعوایی نداشتن..جوری ک خانوادش و جاری هاش توروش گفته بودن شما چقد خوبین و چرا دعواتون نمیشه!!!😑
تا اینکه دوماه پیش میگه پسره ی شب منو از خونه مث دیوونه ها انداخت بیرون گف گمشو خونه بابات..میگف بخدا بدون هیییییچ دلیلی الان دوماهه خونه بابامم و حتی زنگ میزنم دلیل میپرسم میگه فحش میده و میگه منتظر دادگاه و طلاق باش !حتی ی شب گف رفتم خونمون ک رو در بحرفم باهاش گف دستاشو حلقه کرد دورگردنم میخاس خفه ام کنه...انگار دیوانه شده واقعا!!! هنگ کردم من..اونجور پسری نبود اصن... دختره ازش زمین تا آسمون راضیه..میگه تو این مدت اصن خانواده پسره ی زنگم نزدن بگن عروسمون چیشده و چرا رفتی .. سرکتاب باز کردن انگار گفتن طلسمه...ک فقطم با جدایی حل میشه!!! الان دختره بیچاره آواره مونده ک چی کنه..بنظر شما صحت داره اینجور چیزا...