بله هییییییییییچ نقشی نداره
وقتی رفتم اتاق عمل رنگم عین گچ شده بود!دور از جون همه مون حس حیوونی رو داشتم ک میخواستن سلاخیش کنن!! دیگه نگم از سختی های بعدش....ک خییییلی طولانیه
ک چقدر بده ک بهترین لحظات عمرت رو باید مثل مرده هابخوابی و تکون نخوری...نتونی بچه ت رو بغل کنی
ک روحیه ی مادری نداشتم
حس میکردم این بچه از من جداست...خود من نیست ! روحیه م داغون بود با یه چیز مسخره بهم میریختم افسرده شده بودم گاهی سر بچه داد میکشیدم تحملم کم بود خیلی کم.....
بعد دوسال ک دوباره خواستم برم برا زایمان طبیعی رو انتخاب کردم!
لحظه لحظه ی تولد بچه م رو درک کردم
باهاش تو طول دردم حرف زدم
هیجان عجیبی داشتم
وای وقتی گذاشتن روی سینه م حس میکردم قویترین زن عالمم!!چ لذت عجیبی ...چ قد و بالایی داشت دخترم چقد باهاش حرف زدم موهای خیسشو ناز کردم😍😍 و بعدش ب یا خواب راحت فرورفتم...مثل کسی ک روی پرهای قو خوابیده....
الان روحیه م خیلیییی بهتره
.شوهرمم بهم میگه ک خیلی تحمل و صبرم بالارفته...مهربون تر شدم
باورت میشه تازه حس میکنم مادر شدم😍
میدونی عزیز جان من ب شدت اعتقاد دارم سختی ودردیی ک توزایمان آدم میکشه درواقع اونو برای شرایط سخت بعد تولد بچه آماده میکنه...حالا فرض کن کسی این دردو نکشه! میبینی چقدر افسردگی تو سزارینی ها بیشتره؟؟ چراواقعا؟،؟