اینم چیزی شبیه شعر ،
فکرکنید من هزارتا ازین نوشته ها و شعرها و شبه شعرها دارم....من علاقمند و دوستدار نبودم، من دیوانه بودم....دیوانه ی متمادی:
*
حالا سالها گذشته از آنروز
کز حوالی انقلاب میامدی
و من دیوان مصدق را
ترس اندود و مردد
هدیه ای بس ناقابل می آوردمت ... *
تن تنومند تمام درختان بوستان
احاطه کرده بودند جوانی مان
و نمیکتهای سیمانی آنروز که دگر
هرچه گشتم هیچ نیافتمشان *
پیپ در دستت بود
بر آن نیمکت ازچه حرف زدی؟
مصدق را پسندیدی
به قول شاعر «چرا به یاد نمیاورم»
دوره گرد که آمد ،چیزی سرآخر خریدی ؟؟ *
پرسیده بودی چیزی نمیخواهی
دلم سوخته بود برای پولهات،
نه دلم نمیامد کم کنم از حسابهات ... * *
چرا ضبط نکردم همه چیز را
، چراهمان روز ، جز به جز ننگاشتم شان؟ ؟
چرا به یادنمیاورم ،
بگو شاعر... چرا به یاد نمیاورم «آن به آن» ؟؟ *
ازچه حرف زدیم ؟ کی رفتیم؟
من اصلا چرا رفتم؟ راستی کدام نیمکت بود؟
بهارچیزی بگو ، «چرا به یاد نمی آورم»؟؟
آخر چرا بهار جان؟ *
ازحوالی انقلاب میامدی
کمی قبل تر از دانشگاه
پیاده هم رفتیم بعد؟
چه حرفای مهمی گفته بودی طی راه؟؟ *
آه اسمت را میشد فریاد کرد کاش
چون صوری عالم گیر که نواش...
پرکند تمام جهان
یا کاش با سکه ای کوچک میشد باز بشنومت
یا « هنوزی» ساده و تک واج را
صرفا برایت پست کنم رادمرد ناب...
*
آری آنروز از حوالی انقلاب آمدی
پیشتر پرسیده بودی : «کجا» م؟
گفتمت پشت خرمند، کوی دیوانگان
چون همیشه مست عالی جنابیتان... *
مصدق در دستم، دیوانه وار به سویت
کاجها یادشان نمیرود که حتی پیپ
آنی رها نکردند آن لبان....
نیمکتهای چوبی ، وان بوستانه گلستان
من: فروغ ، تو : ابراهیم و آتشی که هیچ گاه
حتی گر ز سویدای جان خواستم ،
ثانیه ای از سوختن جدایم مخواست ...
*
_پی.نوشت۱: یادباد دقایقی که روبروم ایستادی و گفتی ، اینجور نباش و گفتم نمیشه ...گفتی میفهمم... لعنت به« میفهممی» کز زبان تو برآید ...کو سوختن را عمری کفاف نماید.
_پی نوشت ۲: آخرشب در گیجی محض خواب نوشتم ، از شعر نویی اولش و کم کم قالب سنتی گرفتنش پرواضحه ....!! هشتم آذر نود و هشت