2777
2789

این یکی از نوشتهام:


چند#ساعت گذشته از خوابه تو و من هنوز از تو پرم، توی سلولهام هوای بودن تو#نفس میکشد، حال و هوایی که تو بودی، که باشی ، سروقامته#معشوق دور ... خوابی دم#صبح که ناخاسته ساعتها باتو عجین بود ، جاری بودی و#روح#خواب تو بودی..

من اما با#فاصله می دیدمت ...چون همیشه یک#قدم مانده به رسیدن ...

قبل از هدی ، قبل از سمانه و بهاره و قبل از غزال ...گویی در خواب هم مثل بیداری همیشه دیر میرسیدم ... امروز یکشنبه هفتم آبان ماه نود و شش ، و من همان لولی وش حیران مغموم#عاشق پیشه ی همیشگی ... تو دوری ، خیلی دور و بیش از این ازتو چیزی نمیدانم . در خوابها هنوز گاهی رهایم نمیکنی ، هرچند که من هم خوشم به همین میل عجیبه الصاق سختت به خیالهام . امروز هم دم صبح رهایم نمیکردی، در خانه ای بودیم که بودی، بعدتر انگار بر زیراندازی نشسته بودیم که تو نیز بودی. در#خانه ، منتهای الیه دیدنم همین بود که درب جایی را اندکی باز کردم و تورا که رو به #آیینه بودی از پشت سر دیدم...بیشتر نمیشد. بیشتر انگار فاصله ی تعریف شده ی ازلی و حتمی ما بود... از تو پرم باز و اینکه لحظه به لحظه ی آن خواب چندساعته را دقیق بیاد آورم، دوباره تمام هم و#غم چندروزم است ...خوشحالم که میتوانم در این لحظه ها ازتو بنویسم، هیچ وقت دوست نداشتم لحظه های از#تو نوشتن و غرق تو بودن تمام شود ... از هرم #نازنین بودنت لبریزم ...از صلابت و#زیبایی وجودت ، به خوابم که میایی فکرهای احمقانه به سرم میزند ! که نکند اوهم مرا در#خواب دیده! نکند اوهم هرچندسال یک دقیقه به من فکرکند! خیالات خنده داریست ....محزونم و چون همیشه شبیه به ناکامان ... کام در برابر تو یعنی رضایت و سرمستی از صرف دیدنت چون همان چندسال خوبه دیدارهای موسمی و#ابری ... کام یعنی همین ،

که حتم دارم #عاشق روح و هوای تو بودن ، بسیار برتر از عاشق و وابسته بودن به مادیت توست .

بازهم به اجبار روزگار از صفحه نوشتن ز تو میروم و صدالبته تو همچنان تاهمیشه هم اویی که از صفحه یاد و خاطر و مهر ، به هیچ کجای این#جهان پهناور#سفر نمیروی ...

۹۶/۸/۷ 

سربازی هستم/که به کشتن وقت میروم/تا دوردستها/پرچم دشمن خانگی.....من مومن یامذهبی به معنای کاملش نیستم، فقط دوست دارم که باشم_مشغول فراگیری چهارمین رشته تحصیلیم هستم.من عاشق  کمک کردنم : از طب سنتی واسلامی،سلامت،روانشناسی،مسایل مذهبی،ادبیات و فرهنگ و برخی موضوعات اطلاعات نسبی دارم : اگر ضرورتی بود بپرسید،شاید کمکی ازم براومد _از همه مهمتر:من محتاج دعای همه عزیزان هستم،باسپاس    
‏نی‌ام، به هجر تو تنها دو‌ همنشین دارم دلِ شکسته یکی، جانِ بی‌قرار، یکی... ..

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوختی ای جانم به قربانت

شهریار

بله من منطقی تصمیم میگیرم و با احساساتم برای تصمیمی که گرفتم عزاداری میکنم 🙂😕 کتاب، شعر، موزیک و فیلم حالمو خوب میکنن 🌿

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

حتی اگر مرا دوست نداشته باشی.

حتی اگر فرسنگ ها دور باشی و مرا بخاطر نیاوری.

حتی اگر التماسم برای آمدنت بیهوده باشد.

حتی اگر انتظار یقه‌ی پیراهنم‌ را بدرد و دلتنگی‌ام در نظرت هیچ نیارزد.

من

با تو

زیر سقف یک آسمانم؛ همین کافی‌ست..

نه.باید یه چیزی بینتون باشه،یه حسی هرچند کوچیک به نظرم

من‌‌بنا‌به‌دلایل‌.‌شخصی‌..که‌دوسندارم‌اینجابگم‌..الان‌زن‌

کسی‌هستم‌که‌..عاشقش‌نیستم‌..فقط‌بخاطرخوب‌بودنش‌

دوسدارم‌..اونم‌نه‌اتیشی‌..ولی‌اون‌بی‌اندازه‌عاشق‌واقعیه‌

بارهابرام‌ثابت‌کرده‌..بخاطر‌همین‌باعث‌شده‌به‌جداشدن‌

وهیج‌چیزدیگه‌ای‌فک‌نکنم‌..چون‌میترسم‌برم‌..دیگ‌هیچ کسی

نباشه‌که‌مثل‌ایشون‌‌دلبسته‌من‌باشه‌..بخاطرهمین‌‌موندم‌

توزندگی‌ای‌که‌عشق‌یطرفست‌..

دل من با تمام خستگی اش میدود به دنبال تویی که هدفت پرواز است، پرواز برای رفتن، برای دور شدن.


تا میبینم میپری،

تا میرسم میروی،

تا میگیرمت، در مشتم فقط هواست،


هوای نبودنت...

من‌‌بنا‌به‌دلایل‌.‌شخصی‌..که‌دوسندارم‌اینجابگم‌..الان‌زن‌ کسی‌هستم‌که‌..عاشقش‌نیستم‌..فقط‌بخاطرخوب‌ ...

دوست داشتن و عشق به نظرم خیلی محترمه،چه از طرف خانم باشه،چه اقا،لطفا به احترامش بمونید،به احترام عشق،به مقدس بودنش،حتی اگه تو نداری (شما)ولی یکی بهت عشق می‌ورزد بمون...

اینم یکی دیگه از نوشتهام....من داغون بودم داغونننن:



سراغت را از که بگیرم؟
از باران پاییز؟
از باد؟
از آن جوانکی که دیروز پیشتر میرفت و ازپشت سر انگار قرابتهایی باتو داشت؟
حالت را از که جویا شوم؟
*

یادش بخیر  چهارسال تمام در دانشگاه میمردم برایت اما دم نمیزدم، ازترس آنکه چطور بگویم تا گریزان نشوی و از دام نپری؛ به خودت هیچ نمیگفتم!!
هیچ،هیچ
فقط نگاه....نگاه ها از لابه های نرده های پله ها، از ته سالن، از ته حیاط، ازپشت در شیشه ای،از پشت شیشه سرویس ها و اتوبوسها به کرات....زمستان نگاه/پاییز/بهار نگاه نگاه..
*
.

بیچاره ات کرده بودم، از نگاه من امانت نبود، درهیچ کجا، هیچ وقت، هیچ فصل، هیچ جور....اما نمیتوانستم حرفی بزنم....عوضش با تمام اطرافیانت حرف زده بودم تاازتو برایم بگویند !! میخواستم تمام تورا بدانم، اما جهل در چگونگی تدوین نقشه راه ها به سمتت؛ و ترس وحشتناک منفی شدن نظرت، باعث میشد جای گفتگوی مستقیم مدام رو به غیر ببرم...باتمام دوستان و اطرافیان و نزدیکانت حرف زده بودم تا تو را تمام بدانم !
تا عقده های دوری و نابلدی و باتو نبودن و حظ نبردنم را خالی کنم....
تاآنکه یکروز در آخرین ایام دانشگاه و واپسین ترم، بالاخره از کارهایم کفری شدی و بعد پیغامهای مکررم به این و آن؛ عاقبت به کسی گفتی که جایی منتظر باشم تابیایی برای گفتگو...
* *
چه کسی میداند تاتو بیایی برمن چه گذشت...اصلا چه کسی تا ابدالدهر خواهد فهمید که روزگاری کسی بر روی زمین ، انسان دیگری را تااین مرز شگفت از تصور، دوست داشت...
آه چه کسی خواهد دانست جز خدا؟ آه ، آه... *

وقتی آمدی تک تک جملاتت برای من جهانی بود، ازلی بود و گویا مهمترین بیانات تمام تاریخ زمین...گفتی ، اخ گفتی « من در همه این سالها میدانستم و فهمیده بودم ، چرا نمیامدی به خودم بگی؟؟؟؟»
*

آنروز چه ها گفتیم، چه برمن رفت....چه شد...بماند،‌بماند، بماند...
یعنی میشود که در جهان دیگر، دربهشت،  روزها و لحظه ها و آدمها و اتفاقاتی زیباتر و خوشتر و نکوتر از آن ایام ؛ حقیقتا  باشد؟ میشود که تمام آنها فقط یکباردیگر آنجا تکرارشود؟؟
*

باز یادت افتادن و دیوانه شدن، حکایت تکراری تمام هستی من...
از باران، از باد، از خیابان، ازهوا، ازکه جویاشوم حالت را....باکه حرف بزنم؟ درباره تو با که و تاکجا ، تا کی حرف بزنم تا کمی  تسکین بگیرم؟ آرام شوم؟ ازکه سراغت را بگیرم؟ به کدام بیابان بزنم به جستجوی تکرار روزهای ناب باتو در گذشته بودن؟؟
هرچه پیشتر میروم ، هرچه بیشتر می نویسم این شراره شعله ور ترمیشود و بحریست که هیچش کناره نیست ... دوازدهم آذرماه ۹۸_ دله ویران

سربازی هستم/که به کشتن وقت میروم/تا دوردستها/پرچم دشمن خانگی.....من مومن یامذهبی به معنای کاملش نیستم، فقط دوست دارم که باشم_مشغول فراگیری چهارمین رشته تحصیلیم هستم.من عاشق  کمک کردنم : از طب سنتی واسلامی،سلامت،روانشناسی،مسایل مذهبی،ادبیات و فرهنگ و برخی موضوعات اطلاعات نسبی دارم : اگر ضرورتی بود بپرسید،شاید کمکی ازم براومد _از همه مهمتر:من محتاج دعای همه عزیزان هستم،باسپاس    
وااای‌استارتر‌دقیقا‌مثل‌منی

زندگی کن دیگه ..چاره ای نیست ..دلت رو خوش کن به دلخوشی های کوچیک ...به اینکه عشق همسرت برای دوتاتون کافیه

بله من منطقی تصمیم میگیرم و با احساساتم برای تصمیمی که گرفتم عزاداری میکنم 🙂😕 کتاب، شعر، موزیک و فیلم حالمو خوب میکنن 🌿
دوست داشتن و عشق به نظرم خیلی محترمه،چه از طرف خانم باشه،چه اقا،لطفا به احترامش بمونید،به احترام عشق ...

اره‌عشقش‌خدایی‌پاکه‌.....بخاطرهمین‌باهاش‌میمونم‌...چون‌

خیلی‌وابستس‌..اگه‌برم‌مطمعنم‌دق‌میکنه‌باشناختی‌که‌من‌ازش‌

دارم‌...خدابهم‌کمک‌کنه‌لایق‌عشقش‌باشم‌..

اینم چیزی شبیه شعر ،

فکرکنید من هزارتا ازین نوشته ها و شعرها و شبه شعرها دارم....من علاقمند و دوستدار نبودم، من دیوانه بودم....دیوانه ی متمادی:


*

حالا سالها گذشته از آنروز

کز حوالی انقلاب میامدی

و من دیوان مصدق را

ترس اندود و مردد

هدیه ای بس ناقابل می آوردمت ... *


تن تنومند تمام درختان بوستان

احاطه کرده بودند جوانی مان

و نمیکتهای سیمانی آنروز که دگر

هرچه گشتم  هیچ  نیافتمشان *


پیپ در دستت بود

بر آن نیمکت ازچه حرف زدی؟

مصدق را  پسندیدی

به قول شاعر «چرا به یاد نمیاورم»

دوره گرد که آمد ،‌چیزی سرآخر خریدی ؟؟ *


پرسیده بودی چیزی نمیخواهی

دلم سوخته بود برای پولهات،

نه دلم نمیامد کم کنم از حسابهات ... * *

چرا ضبط نکردم همه چیز را

، چراهمان روز ، جز به جز ننگاشتم شان؟ ؟

چرا به یادنمیاورم ،

بگو شاعر... چرا به یاد نمیاورم «آن به آن» ؟؟ *


ازچه حرف زدیم ؟  کی رفتیم؟

من اصلا چرا  رفتم؟ راستی کدام نیمکت بود؟

بهارچیزی بگو ، «چرا به یاد نمی آورم»؟؟

آخر چرا بهار جان؟ *


ازحوالی انقلاب میامدی

کمی قبل تر از دانشگاه

پیاده هم رفتیم بعد؟

چه حرفای مهمی گفته بودی طی راه؟؟ *


آه اسمت را میشد فریاد کرد کاش

چون صوری عالم گیر که نواش...

پرکند تمام جهان

یا کاش با سکه ای کوچک میشد باز بشنومت

یا « هنوزی» ساده و تک واج را

صرفا برایت پست کنم رادمرد ناب...

*

آری آنروز از حوالی انقلاب آمدی

پیشتر پرسیده بودی : «کجا» م؟

گفتمت پشت خرمند، کوی دیوانگان

چون همیشه مست عالی جنابیتان... *


مصدق در دستم، دیوانه وار به سویت

کاجها یادشان نمیرود که حتی پیپ

آنی رها نکردند آن لبان....

نیمکتهای چوبی ، وان بوستانه گلستان

من: فروغ ، تو : ابراهیم و آتشی که هیچ گاه

حتی  گر ز سویدای جان خواستم ،

ثانیه ای  از  سوختن جدایم مخواست ...

*


_پی.نوشت۱: یادباد دقایقی که روبروم ایستادی و گفتی ، اینجور نباش و گفتم نمیشه ...گفتی میفهمم... لعنت به« میفهممی» کز زبان تو برآید ...کو سوختن را عمری کفاف نماید.

_پی نوشت ۲: آخرشب در گیجی محض خواب نوشتم ، از شعر نویی اولش و کم کم قالب سنتی گرفتنش پرواضحه ....!! هشتم آذر نود و هشت

سربازی هستم/که به کشتن وقت میروم/تا دوردستها/پرچم دشمن خانگی.....من مومن یامذهبی به معنای کاملش نیستم، فقط دوست دارم که باشم_مشغول فراگیری چهارمین رشته تحصیلیم هستم.من عاشق  کمک کردنم : از طب سنتی واسلامی،سلامت،روانشناسی،مسایل مذهبی،ادبیات و فرهنگ و برخی موضوعات اطلاعات نسبی دارم : اگر ضرورتی بود بپرسید،شاید کمکی ازم براومد _از همه مهمتر:من محتاج دعای همه عزیزان هستم،باسپاس    
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792