دیگه خودش نیست هی راه رفتم تو خونه. وسایلا رو نگاه کردم و اشک ریختم.
شوهرم کار داشت گفتم من رو بزار باشم کمی بعد بیا دنبالم. نماز خوندم و فاتحه و گریه کردم. دلم براش تنگ میشه.
نمیگم بی عیب بود . فرشته بود و یا ...
ولی خوب بود . دوستمون داشت به روش خودش. در خونش به رومون باز بود. هفته اس دوسه بار سر بهش میزدیم. میدونستیم یه بزرگتر داریم. حیف