نمیدونم بخدا یکیشون که بعد چند جلسه گفتمش اگر هر از گاهی با اجازه شما بخام با دوستام دور هم جمع شیم مشکلی ندارید گفت نه بعد خانوادش زنگ زدن گفتن دخترتون آزاده فلانه بهمش زدن
یکی دیگشون تو خاستگاری حرفای قشنگ قشنگ رفتیم تو آشنایی چون من خیلی محتاطم تو خاستگارام دیدم بعد ۵ ماه کلا اقا عوض شد حرفاش دیدم مناسبم نی
یکی دیگشونم همین چند وقت پیش بود که همکار بابا و دامادمون بود یعنی اونو دیگه همه میگفتن عاالیه چشم بسته بهش بله بگو اینقدر ک قبولش داشتن بهم میگفت من برونگرام اهل منطق اهل گفتگو بعد یهو بی دلیل گفت میخام نو حال خودم باشم و ۱۰ روز ولم کرد بعد اونهمه حرف و بیرون رفتن بعد ۱۰ رو نوشت میتونی صحبت کنی که دیگخ من جوابشو ندادم و الان برگشتم به نقطه اول خیلی خستم چرا خدا اینجور میکنه اخه😔خیلی بده فکر کنی میخای نامزد کنی تو اوج امید ناامید شی برگردی جای اولت