لعنتی بیشعور...حیف یه جوری بود شرایط نتونستم حالشو بگیرم لعنت بهش...
همسرم حالش بدشده بود تشنج خفیف کرده بود برا اولیت بار حالا سرم بهش وصل بود رفته بود پرستار اورده بود ک دکتر گفته نمیخاد ادامشو درش بیار گفته مرخصه،منم گفتم الکی میگه دکتر چیری نگفته،دوباره رفت همینکارو کرد دوباره گفتم نمیخاد دکتر چیزی نگفته،هر هر هر میخندید و رفتپ پیش دکتر ک اجازشو نداد اونم الکی گفت گفته عاره انقد گفتم ب پرستاره دروغ میگه ک رفت ار دکتر پرسید اونمگفت باید تموم بشه
حالا رفته بود تو حیاط بیمارستان با ایجیاش و زنشو خواهرش مسخزه میکردن منو....
خواستم بهش رگم خسته ای گورتو گم کن کسی مجبورت نکرده اینجا بشینی،دوباره بخاطر همسرم بیخیال شدمگفتم عصبی نشه مرتیکه بیشعور