تز من اینه که مادر از بچه اش ناراحت نمیشه
اگه بشه زود یادش میره
ببین از همسر من و مادرش بهم وابسته تر وجود نداشتتتتتتتتتتت
ما وقتی با هم بودیم فرصت حرف زدن نداشتیم چون اولا زمان تعیین شده داشت مثلا دو ساعت برین بیرون
بعدم توی اون دو ساعت بارها زنگ میزد
اولش مادرشوهرمو نمیشناختم
بعدا فهمیدم مریضه از فرط دوست داشتن پسرش
یا باید جدا میشدم یا زندگی رو درست میکردم
دو سال تمام هر هفته رفتیم مشاوره یعنی سرمون میرفت مشاوره نمیرفت
خدا میدونه چی کشیدم
اما همه ی بحران ها تموم شد
مادرشوهرم بعد عروسی ما افسردگی گرفت
خوب شد اصن یه آدم دیگه شد