من خواهرشوهر مادرشوهرم تا شوهرم نبودن مینشستن بد شوهرمو پیشم میگفتن منم ناراحت میشدم به شوهرم میگفتم میگفت اشتباه میکنی واسه چی باید بیان این چیزارو بگن اصلن اینطوری نیست شوهرم فکر میکرد من ی جور دیگه حرفارو بهش میگم که مثلن اونارو بد کنم
ی بار خواهرشوهرم داشت شروع میکرد گفتم عزیزم ی لحظه صبر کن بذار زنگ بزنم داداشت بیاد این حرفارو جلوی خودش بگو اون باید بدونه خواهرشوهرم رنگش پرید گفت نمیخاد من به تو میگم که حواستو جمع کنی گفتم نه باید خودش باشه دید راهی نداره گفت نمیخاد بعد حرفو عوض کرد همون شد
البته باز زیر زیرا کاراشونو میکردن
اما وقتی برادرشوهرم زن گرفت ی اتفاقای افتاد که شوهرم همرو شناخت دست جاریم درد نکنه اومد باعث شد من زرنگ بشم قدر خودمو بدونم شوهرمم سرعقل بیاد
میگن جاری جاریو زرنگ میکنه راست گفتن درسته باهاش در ارتباط نیستم و واسم مهم نیست اما ی کاری کرد کارو واسه من راحت کرد منم سرعقل اورد الان ارزش خودمو بیشتر میدونم